دولت‌خانه | مسعود پایمرد



از دیرباز، چهل‌سالگی را سن پختگی» دانسته‌اند. سنی که انسان‌ها در آن با نگاهی عمیق به گذشته، در مسیر آینده تجدید نظر می‌کنند. پنداری دیرین که یافته‌های نوین روان‌شناسی نیز موید آن‌اند.

چالشی که می‌توان آن را برای برخی جریان‌های اجتماعی نیز  قائل بود. چالشی که آن‌ها را وامی‌دارد تا پس از رسیدن به چهل سالگی در مسیر گذشته‌ی خود بازنگری کرده و به ترسیم نقشه‌ی راهی مطمئنی برای آینده بپردازند.

اما این روزها، در آستانه‌ی چهل‌سالگی انقلاب، به نظر می‌رسد آنچه بیش از همه نیاز به بازنگری و اصلاح دارد میل نظام به بازتولید و جایگزینی نیروهای موجود» است.

پس از گذشت چهل‌سال از وقوع انقلاب، وقتی به میانگین سنی مدیران نظام (از خرد تا کلان) نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم این افراد، همان کسانی هستند که در سنین جوانی، دفتر انقلاب را گشوده‌اند و بعدها در سالیان دفاع مقدس نیز درگیر جنگ بوده‌اند.

این حضور متواتر چهره‌های تکراری در مناصب مدیریتی، یعنی در تمام چهل‌سال سپری شده، مدیران انقلاب در حد کافی به مسئله‌ی جانشینی» نیندیشیده و نپرداخته‌اند! یعنی جوانانی که باید روزی با شایسته‌سالاری، به تدریج از مدیریت‌های خرد تا کلان پیش می‌رفته‌اند، توسط نسل اول و دوم انقلاب نادیده گرفته شده و استعدادهایشان سرکوب گردیده است.

نتیجه‌ی امر نیز پیداست: وقتی نسل اول و دوم انقلاب، ناچار به ترک پست‌ها شوند و سیستم نیاز به اشخاص جایگزین پیدا کند اما مدیر شایسته‌ای تربیت نشده باشد، تنها راه‌های باقی مانده بهره‌گیری از اشخاص غیرمتخصص و کم تجربه یا کسانی است که نه از راه صحیح، بلکه با رانت وارد سیستم شده‌اند و نتیجه‌ی این نتیجه نیز، هرچه باشد، بی شک بهبود اوضاع نخواهد بود.

پس خوب است پیش از آن که مسئله‌ی جانشینی» به بحران جانشینی» بدل شود و اهداف و آرمان‌های انقلاب را از مسیر خارج کند، برایش فکری اندیشید و به دنبال راه حل صحیح بود.


از دیرباز، چهل‌سالگی را سن پختگی» دانسته‌اند. سنی که انسان‌ها در آن با نگاهی عمیق به گذشته، در مسیر آینده تجدید نظر می‌کنند. پنداری دیرین که یافته‌های نوین روان‌شناسی نیز موید آن‌اند.

چالشی که می‌توان آن را برای برخی جریان‌های اجتماعی نیز  قائل بود. چالشی که آن‌ها را وامی‌دارد تا پس از رسیدن به چهل سالگی در مسیر گذشته‌ی خود بازنگری کرده و به ترسیم نقشه‌ی راهی مطمئنی برای آینده بپردازند.

اما این روزها، در آستانه‌ی چهل‌سالگی انقلاب، به نظر می‌رسد آنچه بیش از همه نیاز به بازنگری و اصلاح دارد میل نظام به بازتولید و جایگزینی نیروهای موجود» است.

پس از گذشت چهل‌سال از وقوع انقلاب، وقتی به میانگین سنی مدیران نظام (از خرد تا کلان) نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم این افراد، همان کسانی هستند که در سنین جوانی، دفتر انقلاب را گشوده‌اند و بعدها در سالیان دفاع مقدس نیز درگیر جنگ بوده‌اند.

این حضور متواتر چهره‌های تکراری در مناصب مدیریتی، یعنی در تمام چهل‌سال سپری شده، مدیران انقلاب در حد کافی به مسئله‌ی جانشینی» نیندیشیده و نپرداخته‌اند! یعنی جوانانی که باید روزی با شایسته‌سالاری، به تدریج از مدیریت‌های خرد تا کلان پیش می‌رفته‌اند، توسط نسل اول و دوم انقلاب نادیده گرفته شده و استعدادهایشان سرکوب گردیده است.

نتیجه‌ی امر نیز پیداست: وقتی نسل اول و دوم انقلاب، ناچار به ترک پست‌ها شوند و سیستم نیاز به اشخاص جایگزین پیدا کند اما مدیر شایسته‌ای تربیت نشده باشد، تنها راه‌های باقی مانده بهره‌گیری از اشخاص غیرمتخصص و کم تجربه یا کسانی است که نه از راه صحیح، بلکه با رانت وارد سیستم شده‌اند و نتیجه‌ی این نتیجه نیز، هرچه باشد، بی شک بهبود اوضاع نخواهد بود.

پس خوب است پیش از آن که مسئله‌ی جانشینی» به بحران جانشینی» بدل شود و اهداف و آرمان‌های انقلاب را از مسیر خارج کند، برایش فکری اندیشید و به دنبال راه حل صحیح بود.


با وقوع هر انقلاب و تشکیل هر نظام جدید، طبیعی است که یک یا چند جریان اپوزیسیون نیز به وجود آیند. جریان‌هایی که یا وفادار به نظام قبلی هستند و یا با استقرار نظام جدید منافع خود را تامین نشده یا در معرض تهدید یافته‌اند. این جریان‌ها عموما تلاش می‌کنند تا با نفوذ، ایجاد نیتی و یا تبلیغات سوء، زمینه‌ی بروز شورش یا کودتا را فراهم کرده و با ساقط کردن حکومت مستقر، نظامی مطابق با اهداف خود روی کار آورند.

انقلاب اسلامی ایران نیز از این چالش، مستثنی نیست و از ابتدای پیروزی تا کنون با بسیاری از این گروه‌ها درگیر بوده است. گروه‌هایی که عمدتا توسط کشور‌های خارجی حمایت و هدایت می‌شوند.

اما چرا با وجود این همه تمهیدات و نیز حمایت‌های بی‌شائبه کشورهای خارجی رویای براندازی نظام تا کنون محقق نشده است و بعدتر نیز محقق نخواهد شد؟

برای پاسخ به این سوال لازم است نگاهی به انقلاب‌های موفق در قرون اخیر بیندازیم. با یک مطالعه جزئی درمی‌یابیم که وجود چند ویژگی مشترک در بین آن زمینه‌ساز پیروزی گردیده است:

1.نیتی عمیق از وضعیت جاری: انقلاب (و نه کودتا) های موفق همگی زمانی رخ داده‌اند که مردم (و به ویژه قشر نخبگان) از وضع موجود عمیقا ناراضی بوده‌اند و این نیتی تا ناامیدی از اصلاح در پیکره‌ی ی کشور عمق یافته است.

2.پیدایش یک ایدئولوژی جدید، قدرتمند و جایگزین: جریان مخالف، هنگامی از سوی مردم حمایت خواهد شد که بتواند یک ایدئولوژی جایگزین ارائه دهد. ایدئولوژی‌ای که کمبودهای حکومت فعلی را نشانه رود، به نخبگان جهت دهد و نیز موجب جذب عوام شود. مدل حکومتی که جایگزین نظام مستقر می‌شود نیز توسط همین ایدئولوژی مشخص خواهد شد.

3.وجود رهبری قدرتمند: یک انقلاب، هرگز بدون داشتن یک رهبر ( و جریان رهبری) قدرتمند به پیروزی نخواهد رسید. در حقیقت این رهبر است که ایدئولوژی جایگزین را هدایت می‌کند و به مبارزین برای رسیدن به هدف جهت می‌دهد. این رهبری ممکن است متکی به یک فرد باشد (همچون کاسترو در انقلاب کوبا) یا متکی به گروهی که بیشترین پیروان و ایدوئولوژی مقبول‌تر را در اختیار دارند. (همچون بلشویک‌ها در انقلاب 1917 روسیه). هرچند باید در نظر داشت که در همین انقلاب‌های متکی به رهبری گروه نیز غالبا شخصیت‌هایی وجود دارند که حرف آخر را می‌زنند و جلوی چند دستگی و تشتت را می‌گیرند. (همچون لنین در میان بلشویک‌ها)

وجود این سه عنصر در کنار هم موجب پیدایش یک روحیه‌ی آنارشیستی خواهد شد که شاخصه‌ی بروز انقلاب است. روحیه‌ای که با شورش‌ها و تظاهرات ناآرام شناخته می‌شود، محافظه‌کاری را از بین می‌برد و تنفر را جایگزین ترس می‌کند.

حالا برگردیم سر سوالمان: چرا جریان‌های برانداز جمهوری اسلامی تا کنون پیروز نشده‌اند و در آینده نیز نخواهند شد؟

با توجه به مطالبی که گفتم پاسخ تقریبا واضح است:

1.نیتی از نظام مستقر، هنوز عمیق نشده و به ناامیدی نرسیده است. آنان که خواهان تحول‌اند و از اوضاع موجود رضایت ندارند، تغییر را در همین سیستم جستجو می‌کنند و به دنبال براندازی نیستند.

2.اغلب جریان‌های مخالف، هرچند صحبت از براندازی می‌کنند اما هیچ ایدئولوژی جایگزینی برای ارائه ندارند. معدود ایدئولوژی‌های ارائه شده توسط برخی گروه‌ها نیز به هیچ وجه قدرت مقابله با ایدئولوژی جمهوری اسلامی را ندارند. این جریانات، هرچند خواهان سقوط نظام‌اند اما از طراحی و تبیین مدلی که می‌خواهند کشور را پس از پیروزی با آن اداره کنند عاجزند.

3.اختلاف و تنش موجود بین سران جریان‌های اپوزیسیون شاه کلید شکست‌های آن‌هاست. اختلافی که از نبود یک رهبر (یا جریان رهبری) مقتدر و تمام کننده نشات می‌گیرد. در حقیقت نه هیچ فردی هست که مدعیان براندازی گرداگرد او تجمع کنند و نه هیچ گروهی که ایدئولوژی مقبول‌تری برای جذب داشته باشد.

اکنون، بدون این سه عنصر کلیدی، جریان‌های مخالف به دنبال ایجاد شورش و تظاهرات‌هایی هستند که از مشخصات روحیه‌ی آنارشیستی است و نمونه‌های آن را در سال‌های 78، 88 و 97 دیده‌ایم. پر واضح است که تحرکاتی از این دست یا به سادگی سرکوب خواهند شد و یا باناامیدی و خستگی مردم از هم خواهند پاشید. در صورت پیروزی نیز، حکومت منتج از این جریانات، مطلوب نخواهد بود؛ چنان که نمونه‌های آن را در انقلاب‌های مصر و لیبی دیده‌ایم.

شکی نیست که ایستادگی مقتدرانه جمهوری اسلامی با وجود این همه چالش و هجمه را بیش از هرچیز مدیون ایدئولوژی ناب اسلام و پس از آن رهبری حکیمانه امام خمینی و امام ‌ای هستیم. اما بر مسئولان نظام است که با توجه به قشر محروم و مستضعف کشور، که همواره حامیان انقلاب بوده‌اند، زمینه نیتی و به تبع آن شیطنت جریان‌های مخالف را از بین ببرند و نیز برماست که با مطالبه‌ی به حق نگذاریم این مهم فراموش گردد.


این ایام، وقتی با مردم درباره‌ی حال و روز و اوضاع و احوال‌شان صحبت می‌کنم، غالبا شکوه می‌کنند که افسرده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند. یک روزمرگی فراگیر و یک افسردگی ناآشنا که بیش از هرچیز، از یک احساس ناامیدی و درماندگی نشات می‌گیرد.

یک احساس ناامیدی مرموز که رغبت بسیاری از جوانان و حتی میان‌سالان را به مهاجرت بیش‌تر کرده و به آنان اطمینان بخشیده که خارج از این مرزها، حس و حال بهتری را تجربه خواهند کرد. مهاجرتی که اگر تا دیروز، تنها نخبگان و قشر تحصیل کرده‌ی جامعه به دنبالش بودند، امروز حتی فکر و ذکر بسیاری از جوانانی است که نه تحصیلات خاصی داشته‌اند، نه به دستاوردی رسیده‌اند و نه کار و زندگی رو به راهی دارند.

اما دلیل این احساس نا امیدی فراگیر چیست؟! آن هم در دوره‌ای که دولت فعلی، با شعار تدبیر و امید» روی کار آمده است؟

فکر می‌کنم برای این سوال، چند پاسخ درخور داشته باشم:

* بی‌ثباتی اقتصادی، که احتمالا بارزترین توصیف مردم از وضعیت این روزهاست، میل به سرمایه‌گذاری را در بسیاری از فعالین بازار از بین برده، کسب و کارها را کساد کرده و سرمایه‌های سرگردان را به سمت دلار و طلا سوق داده است.

* تورم افسار گسیخته‌ای که از شاخص‌های همان بی‌ثباتی یاد شده است، با تحت تاثیر قرار دادن مایحتاج ضروری مردم، سفره‌های بسیاری را کوچک‌تر کرده و باعث حذف شدن اجناس ضروری و مورد نیاز زیادی، از سبد خرید خانوارها شده است.

* افزایش نرخ بیکاری از 10.6 درصد در سال 93 به 12.4 درصد در سال 96، آن هم برخلاف وعده‌ی دولت، نه تنها خود باعث نا امیدی شده، بلکه اعتماد مردم را نسبت به وعده‌های دولت‌مردان نیز سست کرده است.

* بسته نگه داشتن لایه‌های مدیریتی و عدم اعتماد به جوانان در سپردن مسئولیت‌های کلیدی به آنان، این قشر را سرخورده و نسبت به ادامه‌ی راه ناامید ساخته است.

* موفق نشدن دولت در تحقق عدالت وعده داده شده، افزایش شکاف طبقاتی، افزایش حوادث غم‌باری همچون آتش سوزی مدرسه ابتدایی زاهدان، حوادث تروریستی اهواز و تهران و.، خدشه دار شدن عزت و غرور ملی ایرانیان با حوادثی همچون سقوط ارزش ریال در برابر دلار و یا برخورد ناپسند با اتباع ایران در برخی کشورها مثل گرجستان نیز از جمله عوامل موثرند.

* اما فکر می‌کنم در میان همه‌ی این عوامل، اصلی‌ترین و مهم‌ترین عامل را باید عدم پذیرش اشتباهات و عدم تلاش برای اصلاح خود، از سمت دولت، دانست. پذیرش و تلاشی که بی‌گمان به چشم ملت خواهد آمد و بیش از مقصر دانستن بیگانگان، تحریم و نظریات غلط اقتصاددانان (!) مورد قبول واقع خواهد شد.

اما چه باید کرد؟ راهکار واضح است! تلاش برای مهار تورم و ایجاد ثبات اقتصادی از طریق افزایش کنترل و نظارت بر بازار، تلاش برای ایجاد اشتغال، جوان‌گرایی و اعتماد به شایستگان و توجه به نصایح دلسوزان و دوستان، بی‌گمان، موثر و مفید واقع خواهند شد.

در پایان روزهای سرد پاییز 97 و بعد از گذشت پنج سال و اندی از آغاز ریاست جمهوری ، به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین وعده‌ها و شعارهای انتخاباتی او نه تنها، همچون بسیاری شعارها و وعده‌های دیگر، فراموش شده، بلکه به صورتی وارونه تحقق یافته است. امید است که روزی شاهد تجلی امید بر فراز آسمان این بوم و بر باشیم.


پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)

کال

تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد: سلام خانوم!»

-: سلام! بفرمایید؟»

-: میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»

-: هنوز نه آقا! اعلام کرده بودیم اگه قبول بشید خودمون تماس می‌گیریم. نیازی به مراجعه حضوری نیست.»

-: خودتون تماس می‌گیرین؟ آهان. باشه.» به قصد رفتن، کمی از میز فاصله گرفت، صدای نفس‌هایش بلند شد، هنوز قدمی برنداشته بود که انگار منصرف شد، برگشت و با صدای بلند آمیخته با لرزشی ادامه داد: فقط. معلوم نیست کی با پذیرفته شده ها تماس می‌گیرید؟»

منشی، بدون این که نگاهش کند، چند برگه کاغذ را از روی میز جمع کرد و همین طور که مشغول دسته کردن‌شان بود گفت :نهایتا تا آخر هفته باید نتایج مشخص شه. به محض این که به ما اعلام بشه، با پذیرفته شده‌ها تماس می‌گیریم» بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی مصنوعی ادامه داد: قبول میشد حتما، نگران نباشید!»

پوزخند صداداری زد، تا داشت زیپ کاپشن مشکی‌اش را تا خرخره‌اش بالا می‌کشید گفت: نه! نگران نیستم! نگرانی نداره! قراره چهار نفر از فامیلاتون رو انتخاب کنید، بگید اینها قبول شده‌ن! فقط نمی‌دونم چرا مردم رو معطل خودتون می‌کنید؟ من دیگه عادت کردم، نگرانی نداره.»

-: متوجه منظورتون نمیشم؟!»

صدایش را بالاتر برد: نبایدم متوجه منظورم بشید! شما رو گذاشتن اینجا مردمو دست به سر کنی. هرجا میریم همین بازیه، هرجا میریم همین وضعه، الکی مصاحبه و آزمون می‌گیرن، بعدم هرکی دلشون خواستو قبول می‌کنن. پدر مردمو درآوردین با این مسخره بازیاتون! »

منشی که از حرف‌های تند او عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت: مراقب صحبت‌هاتون باشید آقا! تشریف ببرید تا حراستُ خبر نکردم.»

مرد که مشخص بود آرام و قرار ندارد با دست‌هایش مرتب به منشی اشاره می‌کرد: برو خانوم! برو به حراست بگو! برو به هرکی که می‌خوای بگو. ده‌جا مصاحبه کردن، ده‌جا آزمون گرفتن، هرجا میرم حرف شما رو میزنن. برو به حراست بگو بیاد ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟ من یکی که دیگه آب از سرم گذشته!»

منشی تلفن را برداشت و با عصبانیت شماره حراست را گرفت. هنوز مشغول داد و بیداد بود که دو نفر، با لباس‌های یکدست سرمه‌ای، آمدند و سعی کردند بیرونش کنند. هرچه تقلا کرد فایده نداشت، حتی با یکی دست به یقه شد ولی در نهایت ماموران حراست زورشان چربید و از دفتر منشی بیرونش کردند.

به سمت خانه راه افتاد اما در طول مسیر مدام ذهنش مشغول بود، دلش آرام و قرار نداشت، حس می‌کرد نمی‌تواند یک جا بند شود. سرش را به شیشه‌ی اتوبوس چسبانده بود و به بیرون نگاه می‌کرد: ماشین‌هایی که یکی یکی با سرعت از کنار اتوبوس واحد رد می‌شدند، آدم‌هایی که توی پیاده رو راه می‌رفتند و دست‌شان پر بود از کیسه‌های خوراکی و لباس و هزارچیز دیگر، فروشگاه‌های مملو از جمعیت و پسرکی که گوشه‌ی پیاده رو ماهی و سبزه عید بساط کرده بود. تازه یادش آمد نزدیک عید است و به این فکر کرد که آخرین بار کی لباس نو گرفته است؟

توی همین فکرها بود و نفهمید باقی مسیر را چطور طی کرد. از اتوبوس پیاده شد و کمی بالاتر از ایستگاه، رفت داخل یک خیابان. چندتا کوچه و گذر را رد کرد و بعد از عبور از پیچ و خم هایی که هیچ وقت به‌شان عادت نمی‌کرد، انتهای یک کوچه‌ی بن بست، جلوی یک در خاکستریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دستش را روی زنگ نگه داشت و ملودی ناموزونی را راه انداخت.

-: چه خبره؟ اومدم.». صدای زن جوانی بود که با کلش کلش دمپایی هایی که تند تند روی زمین کشیده می‌شدند، آمیخته شده بود. در را که باز کرد با چهره تکیده‌ای رو به رو شد که چند ساعت پیش از همین در بیرون رفته بود. یک لحظه نفسش در سینه حبس شد و بعد با صدایی مملو از نگرانی گفت: سلام! تویی حامد؟ پیرهنت چرا پاره شده؟ دعوا کردی؟»

-: سلام. چیزی نیست. با یکی دست به یقه شدم.»

زن چهره‌اش را در هم کشید: دست به یقه شدی؟» کنار رفت تا حامد بتواند وارد شود. در را پشت سرش بست و چادر سفیدش را در آورد و روی بند وسط حیاط آویزان کرد: چیزیت که نشده؟» نزدیک حامد آمد و صورت او را بالا گرفت: پیشونیت خون اومده! میرم بتادین بیارم.» بلند شد و دوان دوان سمت آشپزخانه رفت.

حامد که پیش شیرآب کنار حوض نشسته بود، همان طور که یک مشت آب را توی دستش نگه داشته بود، گفت: نه! گفتم که مینا! چیزی نیست.»

زن با شانه های افتاده برگشت و کنار او لب حوض  نشست. پلک طولانی‌ای زد و گفت : چی شد حالا؟»

حامد آب را به صورتش زد و چند لحظه مکث کرد. بعد ادامه داد: میخواستی چی بشه؟ همون دست به سر کردنای همیشگی!»

-: یعنی چی؟ بگو چی گفتن خوب؟!»

حامد زل زد داخل چشم‌های مینا و بی‌رمق گفت: یعنی چی نداره دیگه مینا. میگن خودمون زنگ میزنیم، میگن بلند نشو بیا اینجا، میگن فضولی نکن تا هرکسُ دلمون خواست انتخاب کنیم.»

مینا بلند شد و سمت اتاق رفت: خوب حالا. چرا  غر میزنی؟ خدا بزرگه.»

حامد که کلافه شده بود داد زد: چیو خدا بزرگه مینا؟ میدونی چند وقته من بیکارم؟ میدونی چند وقته الکی دارم خیابونا رو متر می‌کنم؟ خسته شدم دیگه مینا! خسته شدم از بس با قرض و وام و هزار کوفت دیگه زندگی کردم. خدا بزرگه؟ چجور بزرگیه که نذاشته من یه روز نفس راحت بکشم؟ نمی‌بینه کمرم داره زیر بار این زندگی میشکنه؟!»

مینا که خشکش زده بود، چند لحظه ساکت ماند. نمی‌دانست چه باید بگوید! برگشت، نگاهی به حامد کرد و گفت: کفر نگو. من که چیزی ازت نخواستم. راضیم به همینی که هست.» از روی بند چادرش را برداشت و تند تند شروع کرد به تا کردنش.

حامد بلند شد، سمت اتاق رفت و در حال بالا رفتن از چهارتا پله‌ای که حیاط را به اتاق وصل می‌کرد، بدون این که برگردد گفت: تو راضی‌ای. تو چیزی نمی‌خوای. به بچه هم می‌تونم بگم چیزی نخواد؟»

مینا لبخندی زد و دست هایش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت؛ دنبال حامد راه افتاد: اوووووه! حالا کو تا این بچه به دنیا بیاد! پنج شیش ماه دیگه!»

وقتی به اتاق رسیدند، حامد برگشت و با صدای بلندی که عصبانیت در آن موج می‌زد گفت: هزارجور خرج داره عزیز من! دکتر، بیمارستان، تازه بعد تولدش پوشک و شیرخشک و هزار رقم خرت و پرت دیگه هم میخواد. تو که اوضاعمون رو خوب میدونی. از کجا باید پولشو بیاریم؟»

مینا قدری صدایش بالاتر رفت: از هرجا تا حالا آوردیم!»

خیره در چشمان سیاه مینا نگاه کرد و عصبانیت تمام گفت : آخه تو چی میدونی مینا؟ تو چی میدونی؟ تو فقط یه لقمه نونی که داره میاد تو این خونه رو می‌بینی. از قبلش خبر نداری، نمی‌دونی من چقدر التماس بقالی و قصابیو کردم که حاضر شدن بازم نسیه بدن!»

مینا سرش را پایین انداخت و به دمپایی‌های صورتیِ رنگ و رو رفته اش خیره شد. حامد با همان لحن ادامه داد: من دیگه خسته شدم مینا! دیگه بریدم! دیگه خسته شدم از این که هر روز علاف تو خیابونا بچرخم به امید کار و آخرشم هیچی به هیچی. می‌فهمی؟ خسته شدم! صدبار گفتم بیا تا دیر نشده این بچه رو بندازیم، صد بار گفتم الان وقت بچه نیست مینا، وقت بچه نیست. تو کله‌ت نرفت که نرفت!» آن‌قدر عصبانی بود که  آشکارا صدایش می‌لرزید.

مینا نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد، هق هقی کرد و سمت آشپزخانه دوید.

حامد با صدای بلندی گفت: مینا! برا من آبغوره نگیرا! هربار میام تو این خونه باید یه جوری با اعصاب من بازی کنی، عجب گیری افتادیم.» چند دقیقه‌ای این پا و آن پا کرد و وقتی دید نمی‌تواند حرفی را که می‌خواهد، بزند داخل اتاق رفت. خودش را مشغول بازی با قاب عکسی که روی دیوار آویزان بود کرد و گفت: هنوزم اگه بخوایم بچه رو بندازیم دیر نیست. زن داریوش یکی رو سراغ داره که این کارو برامون میکنه، از آشناها زیاد نمی‌گیره، قسطی، پونصد ششصد تومن بیشتر.» حرف حامد نیمه‌کاره بود که مینا فریاد زد: خفه شــــــــو! قاتل! تو از من می‌خوای بچه‌مو بکشم؟!»

حامد سمت آشپزخانه رفت و رو به مینا که گوشه‌ای روی زمین کز کرده و نشسته بود گفت: آره! من ازت می‌خوام بچه‌ رو بکشی؛ چون ندارم که شکمشو سیر کنم! بچه تو بچه منم هست، نمی‌خوام چهار روز دیگه به‌خاطر گشنگی بمیره.»

مینا، چند قطره اشکی را که روی گونه‌اش می‌لغزیدند با پشت دست پاک کرد: روزی اونو خدا میده.»

حامد فریاد زد: روزی ما رو هم خدا باید بده مینا! ولی انگار نه انگار! ولمون کرده به حال خودمون. اصلا انگاری همچین خانواده‌ای تو این دنیا وجود نداره. اگه روزی ما رو هم می‌داد الان حال و روزمون این نبود.»

صدای گریه‌ی مینا بلندتر شد، با التماس گفت: شاید خدا هیچ وقت دیگه بهمون بچه نده حامد، من این بچه رو دوست دارم، چهارماهه داره تو بدن من نفس می‌کشه. من نمی‌خوام بکشمش.»

صورت حامد از شدت خشم سرخ شد. دستش را رو به او گرفت و فریاد زد: منم ندارم که سیرش کنم، ندارم که پوشک و شیرخشک براش بخرم، ندارم که ببرمش دکتر. من بچه نمی‌خواستم مینا. الان وقت بچه نیست، چرا نمی‌فهمی اینو؟!» این جمله تمام نشده بود که حامد بالای سر مینا بود.

مینا که اشک تمام پهنای صورتش را پوشانده بود به زور از میان هق هق هایش نفسی کشید و با لکنت رو به حامد گفت: خ‌خ‌خیلی بی‌رحمی ح‌حامد! خیلی ب.»

حامد نشست و با فریاد وسط حرف مینا پرید: آره من بی‌رحمم! من بی‌رحمم که مثل بقیه مردا زیر کتک سیاه و کبودت نمی‌کنم، من بی‌رحمم که تا حالا با هرسازی زدی رقصیدم» و بعد کشیده‌ی آبداری به صورت مینا زد.

صدای گریه‌ی مینا اتاق را پر کرد. مینا تمام توانش را جمع کرد و چندبار بلند فریاد زد: قاتل! قاتل!»

حامد که صورتش از خشم سرخ شده بود دیگر نتوانست تحمل کند و زن را زیر مشت و لگدهایش گرفت. تا چند دقیقه تنها چیزی که در آن خانه به گوش می‌رسید صدای گریه و ناله‌های مینا بود. آن‌قدر کتکش زد تا خودش از حال رفت. بعد با صدایی خسته ادامه داد: فردا می‌ریم بچه رو میندازی. به خدا اگه نیای بازم همینه! هر روز میزنمت! همین‌جوری مثل سگ می‌زنمت. اینقدر میزنمت تا زیر مشت و لگد بچه از بارت بره.» و حرفش تمام نشده بود که تلفن را از پریز کشید و موبایل مینا را که روی تاقچه بود برداشت و به اتاق کناری رفت و در را بست.

تمام شب، مینا به این فکر می‌کرد که فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، به این که چقدر می‌تواند با این بچه بازی کند و با این بچه خوشبخت باشد. خیال می‌کرد که یکی دوسال دیگر فرزندش چقدر برایش شیرین زبانی خواهد کرد و چقدر برایش دست گل به آب خواهد داد. در طول مدت بارداری‌اش هیج وقت اینقدر به بچه‌اش فکر نکرده بود. فکر می‌کرد و لبخند می‌زد ولی از فردا» می‌ترسید.

توی همین فکرها غرق بود که خوابش برد و با صدای حامد از خواب بیدار شد. ایستاده بود بالای سرش، حاضر بود: با همان کاپشن چرمی که همیشه می‌پوشید و همان پیراهن سفید یقه دریده‌ای که دیروز تنش کرده بود. معلوم بود دیشب حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرده است: پاشو! پاشو بپوش بریم!»

مینا قدری چشم‌هایش را مالید و با صدایی آرام گفت: کجا؟ جایی قرار نبود بریم!»

حامد دوباره گُر گرفت: بازی دیشبو در نیار مینا! پاشو الان میان، زن داریوش برات وقت گرفته بریم پیش دکتر.»

مینا صورتش را برگرداند. حامد دست مینا را گرفت و سمت خودش کشید: دِ بهت میگم.» در همین حین صدای زنگ در، حامد را ساکت کرد. بعد از چندلحظه سکوت ادامه داد: داریوشه، با زنش؛ گفتم که الان میان. پاشو! پاشو بهت میگم!» بعد به زور او را از جا بلند کرد و درحالی که مینا به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و با صدایی محو فریاد می‌کشید، چند دقیقه بعد، راه افتادند.

گرگ و میش غروب بود که کلید، در قفل چرخید. در را باز کردند و وارد خانه شدند. ماه، پشت ابرهای ضخیمی که حالا داشتند می‌باریدند پنهان شده بود.

نگاه مینا به قطره‌های بارانی بود که یکی یکی روی چادرش می‌افتادند و بعد محو می‌شدند. به سختی راه می‌رفت، حامد زیر بغلش را گرفته بود. صورتش زرد و بی‌روح و پف کرده و چشمانش از شدت گریه قرمز و متورم شده بودند. به زحمت از پله‌ها بالا آمد و وارد اتاق شد. حامد جایی برای او پهن کرد و سراغ یخچال رفت و همین طور که مشغول ریختن آب و برداشتن یک قرص آرامبخش بود گفت: نمی‌دونی گوشیمو دیشب کجا گذاشتم مینا؟ صبح یادم رفت برش دارم.»

پرسش کنان سمت مینا آمد. مینا رویش را برگرداند و پتو را روی صورتش کشید. صدای هق هق او از زیر پتو شنیده می‌شد.

حامد قرص و آب را کنار تشک مینا گذاشت و به سمت اتاق کناری رفت. صدای پرت شدن و شکستن لیوان شیشه‌ای در اتاق پیچید و بعد صدای گریه‌ی مینا با طنین بلندتری اتاق را پر کرد.

حامد، چندجای اتاق را دنبال گوشی‌اش گشت. روی تاقچه، کنار بالشتی که رویش خوابیده بود، توی کشوها و دست آخر آن را کنار رادیوی قدیمی قهوه‌ای رنگی که گوشه‌ی فرش بود پیدا کرد.

گوشی را دستش گرفت و در میان نوای فحش و بد و بیراه‌های مینا، چشمش به پیامکی افتاد که تازه آمده بود: نظر به پذیرش نهایی شما در مصاحبه استخدامی.» خشکش زد. حالا فقط صدای گریه‌ی مینا شنیده می‌شد.

 


مدتی است که شبکه‌ی دوم سیما، شنبه تا چهارشنبه هر هفته، حدود ساعت 17:45دقیقه، برنامه‌ای را روی آنتن می‌برد به نام عصر خانواده». برنامه‌ای که برای معرفی آن، در سایت رسمی شبکه‌ی دو چنین نوشته شده است: برنامه عصر خانواده، با رویکرد بازخوانی سبک زندگی ایرانی- اسلامی به صورت تخصصی و با نگاهی خانواده محور به موضوعات پرداخته و لذت حضور در کانون خانواده و ارائه راهکارها و ایده‌های مناسب برای طرح الگوی خانواده مطلوب ایرانی ـ اسلامی را در دستور کار دارد.»

خب! با مطالعه‌ی این معرفی مختصر، احتمالا به نظرمان می‌رسد که در این آشفته بازار تلوزیون، با برنامه‌ای طرف هستیم که دغدغه دارد و به دنبال نهادینه کردن فرهنگی است که آرام آرام در بسیاری از خانواده‌ها رو به فراموشی می‌رود. اما برخی آیتم‌های این برنامه، چنین نمی‌گویند!

اجازه دهید بسیاری از نکات مدنظرم را فاکتور بگیرم و تنها به یک نمونه اشاره کنم: در هفته اخیر، این برنامه، چند روز متوالی، یکی از آیتم‌هایش را به موضوعی خاص اختصاص داده است: اصلاح طرح لبخند!»

موضوعی که طرح آن نه توسط یک دندانپزشک و به صورت سلسه جلسات، که در هر برنامه توسط یک دندانپزشک متفاوت صورت گرفته و هربار مطالب مطرح شده در جلسه قبل توسط فرد جدید تکرار شده است!

سوال من این است که اصلاح طرح لبخند» در حال حاضر مشکل درجه چندم حوزه سلامت مردم ماست که صدا و سیما آن را این همه شایسته پرداختن می‌داند؟ آیا این گونه آیتم‌ها، تبلیغات پنهان برای دندانپزشکان کارشناس برنامه نیست؟ اگر هست و اگر صدا وسیما این همه نیازمند پول است، آیا این پول ارزش فرهنگی که تکرار پیاپی این مطلب به همراه می‌آورد را دارد؟ آیا اصرار این چنینی بر مسئله‌ای که ارتباطش بیش از حوزه سلامت با حوزه زیبایی است ترویج فرهنگ ایرانی- اسلامی است؟

من نمی‌گویم چنین اقداماتی مورد نیاز هیچ‌کس نیست! من حتی نمی‌گویم به این مسائل نباید پرداخت! من تنها می‌خواهم بگویم آنتن تلوزیون در یکی از ساعات و برنامه‌های پربیننده را نباید چند روز پیاپی به یک مسئله درجه چندم اختصاص داد که سالیان دیگر، وقتی فرهنگش جا افتاد بخواهیم عزای فرهنگسازی برای حل کردن آن را بگیریم!


بعید می‌دانم در هیچ کجای دنیا ایرانی‌ای پیدا کنی که در جواب سوال کتاب خوب است یا بد؟» بگوید بد! اغلب به خوب بودنش اذعان داریم، به میراث کهن ادبی خود می‌بالیم و خود را ملتی متمدن، صاحب کتاب و طالب حکمت می‌دانیم؛ ولی وقتی حرف خواندنش پیش می‌آید آمار و ارقام چیز دیگری می‌گوید:

چقدر می‌خوانیم؟

طبق تحقیقات مرکز آمار، میانگین مطالعه ایرانیان 75 دقیقه در روز است! عددی که در نگاه اول حیرت‌انگیز به نظر می‌رسید و همین مسئله کنجکاوم کرد تا در آن دقیق‌تر شوم و سراغ آمارهای قرص و محکم‌تری را بگیرم! بیشتر که گشتم متوجه شدم در آمارهای جهانی، فقط میانگین ساعات مطالعه کتاب‌های غیر درسی را جزء زمان مطالعه محسوب می‌کنند، در صورتی که ما با ظرافت، تمام اقسام مطالعه را درنظر گرفته‌ایم و در آمارهای تفکیکی، مطالعه کتاب، تنها 15 دقیقه سهم دارد! تازه باید مطالعه کتاب‌های درسی و کمک‌درسی را هم در این اندک، سهیم بدانیم! خب! اینطور که به نظر می‌رسد اوضاع زیادی بی‌ریخت است! اما چرا؟

دلیل کسادی بازار مطالعه در کشور ما چیست؟!

وقتی به تعاملات روزمره‌ام خوب نگاه می‌کنم می‌بینم شاید اولین علتش آن است که اغلب ما عادت کرده‌ایم خودمان را علامه دهر» و بی‌نیاز از دانستن بدانیم! ما کسانی هستیم که در هر زمینه‌ای اظهار نظر می‌کنیم، برای هر سوالی، جوابی داریم و برای هر دردی، دوایی پیشنهاد می‌دهیم! پس دیگر نیازی به کتاب نداریم!

از طرف دیگر، آن‌قدر خودشیفته شده‌ایم که جهانیان را یکسره مدیون زحمات و خدمات خود می‌دانیم و دیگران را کوچک‌تر از آن، که به این میراث‌خواران تمدن‌های کهن باستان و پرچم‌دارن دانش مسلمین اندکی بیاموزند!

از دیگر سو، ما از مطالعه می‌ترسیم و از این‌که بنیان‌های ذهنی‌مان ویران شود یا دچار چالشی غیرقابل‌حل شویم احساس وحشت می‌کنیم!

ما کتاب نمی‌خوانیم، چون حس می‌کنیم به یقین رسیده‌ایم، یا فکر می‌کنیم مسئله‌ای سخت و پیچیده‌ای در جهان وجود ندارد و یا چون تنبل‌ایم و کتاب‌خواندن کار بسیار دشواری است؛ پس خودمان را به هرکاری مشغول می‌کنیم تا کتاب نخوانیم!

خب! درد جامعه‌ی بی‌مطالعه‌ی ما دیگر چیست و با این همه، چه باید کرد؟ گفتنی بسیار است! اما افسوس که مجال نیست و دردهای دیگر را باید برای خط‌های دیگر وانهم!

فقط همین جمله‌ی معروف سقراط را از من یادگار داشته باشید که: جامعه وقتی سعادت و فرزانگی می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.»


به نام دانای مهربان

این خانه را به اصرار و توصیه‌ی دوست محترمی ساخته‌ام که مدت‌هاست درگیر نوشتن است. آن‌چه خواهم نوشت، دغدغه‌ها و خاطرات و تجربه‌های این روزهاست؛ باشد که به یادگار بماند.

در این دولت‌خانه، مطالب گوناگونی خواهید یافت که اغلب تراوشات ذهن نویسنده است. آن‌چه از جای دیگری برگرفته شود بی‌گمان با ذکر ماخذ خواهد بود.

در بخش صدارت عظمی» نظرات و دغدغه های ی نویسنده را خواهید یافت. آنچه مرتبط با حوزه ادبیات است در بخش وزارت فرهنگ و ادب» و در قالب دو دفتر شعر و داستان منتشر خواهد شد. همچنین در بخش کتابخانه‌ی همایونی» برخی کتب مورد علاقه‌ی نویسنده معرفی خواهد گردید. دغدغه‌های نویسنده در ارتباط با آموزش را می‌توانید در وزارت آموزش» بیابید. وزارت هنر» مطالب مربوط به سینما و موسیقی را در خود جای داده است. وزارت خاطرات» نیز، بی کم و کاست وظیفه‌ی انتشار خاطرات خوب و بد نویسنده را بر عهده دارد. در وزارت امور اجتماعی» نیز برخی دغدغه‌های اجتماعی نگارنده منتشر خواهد شد. تاسیس وزارت‌خانه های بیشتر در آینده نیز دور از ذهن نیست!!!

امیدوارم مطالبی که در گوشه و کنار این خانه خواهید خواند مقبول طبع افتد.

ارادتمند

مسعود پایمرد


دیروز، حوالی غروب، در جلسه‌ی انجمنی که گاه گداری به آن سر می‌زنم نشسته بودم. انتهای جلسه، صحبت از کتاب شد و مقایسه‌ی کتاب کاغذی با کتاب الکترونیکی و برشمردن فواید کتاب‌های غیرچاپی و این که اصلا حیف است این همه درخت را به خاطر کتاب نیست و نابود و قلع و قمع کنیم و دنیای آینده اصلا دنیای کتاب‌های چاپی نیست و مگر ممکن است پیشرفت تکنولوژی در سالیان آتی جایی برای نفس کشیدن کتاب‌های کاغذی باقی بگذارد؟

کتاب

من که اصولا آدم سنت‌گرایی هستم و با تغییر مخالفم، فوری در برابرش موضع گرفتم که این طور که شما می‌گویید هم نیست و بعد از لذت خواندن کتاب کاغذی گفتم و حس خوبی که این نوستالژی به آدم می‌دهد.

دوستی گفت که: کجای کاری؟ ابدا شک نکن که در آینده هرکس می‌تواند هرچه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و در سرش قرار دهد و اینطور حتی زحمت کتاب خواندن را هم نکشد!

این را که گفت ترسیدم. ترسیدم و از دیروز تا حالا دارم به این ترس فکر می‌کنم. به این که اگر واقعا چنین چیزی اتفاق بیفتد، اگر واقعا هرکس بتواند هر چه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و توی مغزش جا دهد، اگر اصلا قرص کتاب بیاید و برای هر کتابی قرصی باشد که ببلعی و بعد آن کتاب را واو به واو در ذهنت داشته باشی، آن وقت چه می‌شود؟

فکر می‌کنم چنین اتفاق بزرگی، فواید و مضرات بزرگی را هم در پی می‌آورد. با فوایدش هیچ کار ندارم و اصلا دوست ندارم درباره‌ی فواید چنین چیزی فکر کنم. درباره‌ی این که چه اتفاقات شگرفی می‌افتد اگر همه، همه چیز را بدانند. اگر همه بتوانند بدون زحمت عالم شوند.

راستش، مضرات چنین اتفاقی، چنان مرا ترسانده که جایی برای اندیشیدن به فوایدش باقی نگذاشته است. فکر می‌کنم چنین اختراعی، کوچک‌ترین ضررش پدید آوردن نسلی است که دانش دارد اما بینش ندارد. نسلی که می‌داند اما نمی‌فهمد. انسان‌هایی را تصور کنید که همه‌ی علوم جهان هستی را در ذهن دارند ولی قدرت تجزیه و تحلیل ندارند. نمی‌گویم همه اینطور می‌شوند اما به هرحال عده‌ای می‌شوند. همین امروز هم، همه‌ی کسانی که کتاب می‌خوانند، بینش ندارند. خیلی‌ها می‌خوانند، اما ااما همه نمی‌فهمند.

دیگر ضرر چنین پدیده‌ای، تولید نسلی است که ادعای دانش دارد، اما دانش ندارد. امروز هم در جامعه بسیارند کسانی که در مورد موضوعی، یکی دو کتاب خوانده‌اند و به همین واسطه فکر می‌کنند علامه‌ی دهر شده‌اند و حرف هیچ‌کس را نمی‌پذیرند و هیچ نظر مخالفی را برنمی‌تابند. حالا فکر کنید این عده تکثیر شوند و با صدها کتابی که در تراشه‌ی مغزشان جا داده‌اند بخواهند هرکس که مخالف دیدگاه‌شان حرف می‌زند را به باد ناسزا بگیرند.

ضرر دیگر، احتمالا این است که مزیت دانستن را به گروه خاصی محدود می‌کند. گروهی که پول دارند تا بهای آن را بپردازند. قبول دارم؛ امروز هم همین است. امروز هم بی‌عدالتی آموزشی بخش قابل توجهی از رشته‌ها و دانشگاه‌های خوب را در اختیار کسانی قرار داده است که بیشتر پول خرج می‌کنند تا بهتر تست بزنند. اما حداقل این عده که امروز هستند، برای رسیدن به آن‌چه خواسته‌اند، در کنار پول خرج کردن، زحمت کشیده‌اند.

اما چنین تکنولوژی‌ای دیگر نیاز به زحمت نخواهد داشت. کافی است پول خرج کنید تا هرچه می‌خواهید را بدانید. هرچه بیشتر پول خرج کنید، بیشتر خواهید دانست و اگر پولی برای خرج کردن نداشته باشید احتمالا در ظلمت جهان نادانی خواهید ماند و خواهید مرد.

همین نیاز به زحمت نداشتن ضرر دیگر مسئله است. دانش، در اختیار کسانی قرار خواهد گرفت که برای به دست آوردنش عرق نریخته‌اند، تلاش نکرده‌اند. و همین عرق نریختن و تلاش نکردن ارزش دانستن را از بین خواهد برد. و البته لذتش را. چه لذتی است در چیزی که می‌دانید اما برای دانستنش هیچ تقلایی نکرده‌اید؟

با این حال، بزرگ ترین ضرر چنین چیزی، به گمانم، به خطر انداختن فلسفه‌ی فضیلت خواهد بود. آن روز که چنین چیزی به جهان بشریت هدیه داده شود، دیگر فضیلتی در میان نخواهد بود. وقتی همه چیز در اختیار همه هست، دیگر داشتن آن ارزشی نخواهد داشت. یا آن روز که داشتن چیزی، لذتی نداشته باشد، یا آن روز که داشتن چیزی فقط پول بخواهد، یا آن روزی که داشتن چیزی بدون هیچ زحمتی میسر شود. این‌ها برای دارنده‌شان هیچ فضیلتی به همراه نخواهند آورد.

آن روز، فکر می‌کنم بیش از هر چیز فلسفه‌ی فضیلت» به خطر خواهد افتاد. دیگر برتری داشتن بی‌معنا خواهد شد.

من برای آن روز متاسفم. هم برای آن روز و هم برای بشریت آن روزگار. و ترجیح می‌دهم در همین گوشه‌ی دنج زمان که گیر افتاده‌ام، دور از هیاهوی تکنولوژی، در خلوتی بنشینم و کتاب کاغذی‌ام را دست بگیرم و با تک تک کلمات و جملاتش کلنجار بروم و برای فهمیدن‌شان به ذهن ناقصم فشار بیاورم و روز را با خواندن چند صفحه‌اش شب کنم اما مطمئن باشم که این تلاش کردن و این دانستن برای من فضیلت و ارزش به ارمغان خواهد آورد و لذتی به من خواهد بخشید که چشیدن طعم بی رقیبش را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد.


new photo

همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بود
همیشه سهم دلم حسرت و تمنا بود

هزار سال به دنبال عشق میگشتم
تو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بود

تو را ندیدم از آغاز و راه گم کردم
تو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بود

تو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشت
که بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بود

نه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشت
و ناامید از اعجاز صبحِ فردا بود

خنک نسیم بهشتی که بازگشتی باز
و بازگشتنت آغاز حسرت ما بود

نشسته ام به تماشای تو ولی هیهات
که سهم این منِ تنها فقط تماشا بود.

مسعود پایمرد»

97/10/10

پ.ن: عکس، مربوط است به اولین اردوی دوره‌ی هفتم آفتابگردانها؛ تهران


راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد. و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند. و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند.

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت.

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت: عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.


شهر دیوونه 1

شهرِ دیوونه» نام جدیدترین آلبوم احسان خواجه‌امیری است. خواننده‌ای که مدت‌هاست با عاشقانه‌های زیبا و گوش‌نواز و صدای قوی و دلنشین‌ش بین مردم شناخته شده است. اثری که البته در نگاه اول، چندان چنگی به دل نمی‌زند و به قدرت آثار قبلی او به نظر نمی‌رسد.

این مجموعه که از ده قطعه تشکیل شده در برخی نکات متمایز از چند اثر قبلی اوست:

اول این که برخلاف اغلب آلبوم های قبلی هیچ‌کدام از کارهایی که خواجه‌امیری برای تیتراژهای تلوزیونی در سال‌های منتهی به انتشار آلبوم اجرا کرده در این مجموعه گنجانده نشده است و تمام قطعات، جدید و شنیده نشده هستند.

دوم: بر خلاف چند اثر قبلی که روزبه بمانی» سهم قابل توجهی در ترانه‌های سروده شده داشت، این بار تنها شنونده دو قطعه از کارهای او در آلبوم شهر دیوونه» هستیم و سایر قطعات را ترانه‌سرایان دیگری سروده‌اند.

و نکته سوم البته، جای خالی هومن نامداری» ست که مدت زیادی است نام او را در کنار نام احسان خواجه‌امیری دیده‌ایم.

بار اول که این آلبوم را گوش کردم، چندان نپسندیدم. یعنی به نظرم رسید اینقدر بد بوده که دیگر هرگز هم گوشش نخواهم کرد. اما بعد که وسوسه شدم و بار دیگر سراغش رفتم، آرام آرام جای خودش را در دلم باز کرد. این تجربه را از دو آلبوم قبلی داشتم. سی سالگی» و پاییز، تنهایی» که در عین زیبایی، دیریاب بودند و ارتباط برقرار کردن با آن‌ها قدری طول می‌کشید. این موضوع، در مورد این آلبوم نیز صادق است.

هرچند، کماکان معتقدم با ضعیف‌ترین آلبوم احسان خواجه‌امیری رو به رو هستیم و این کار نوعی پسرفت برای او محسوب می‌شود. پسرفتی که دلیلش را احتمالا باید در ترکیب دست‌اندرکاران آلبوم جستجو کرد.

نام آلبوم، برگرفته از نام اولین قطعه‌ی آن است: شهر دیوونه». قطعه‌ی متوسطی که ترانه‌اش را خانم زهرا عاملی» سروده‌اند و ساخت ملودی آن را امیرحسین فیضی» و تنظیمش را سعید زمانی» و میلاد هاشمی» به عهده داشته‌اند.

نمی‌دانم با تصمیم چه کسی این کار را به عنوان سر آلبومی برگزیده‌اند اما می‌دانم قطعات بهتری را می‌شد برای این جایگاه انتخاب کرد تا اولین رویارویی مخاطب با این مجموعه به گونه‌ای شیرین‌تر و لذت بخش‌تر اتفاق می‌افتاد. شهر دیوونه» در ملاقات اول، به نظر می‌رسد کشش لازم را ندارد و رسما ذوق خریدن آلبوم را از بین می‌برد.

شهر دیوونه 2

قطعه‌ی دوم آلبوم با نام ترکم کرد» با ترانه‌ای از خانم ساره تاجیک» و تمی نسبتا شاد، تنها قطعه‌ای است که تنظیم و اجرای نسبتا متفاوت‌تری دارد و حال و هوای مجموعه را اندکی از تکراری بودن در آورده‌است. قطعه‌ای که البته قسمتی از ترجیع‌بندش اندکی نامفهموم خوانده شده و شخصا جایی را که می‌گوید: بد بودم که، چی شده؟ هوس برگشتن کردی؟» را هفت هشت ده باری گوش کردم تا فهمیدم چه می‌گوید!

غریبه» سومین قطعه‌ی آلبوم و یکی از دو قطعه‌ی غمگین مجموعه است. سایر قطعات تم‌های نسبتا شادتری دارند. با این حال، تنظیم و آهنگ‌سازی اثر، چندان خلاقانه نیست و یادآور بعضی از کارهای سابق خواننده است. علاوه بر این‌ها، نکته‌ای که در ترانه نپسندیدم، ماهیت شعارگونه‌ی آن بود و شباهتش به ترانه‌هایی که شاید ده پانزده سال پیش خوانده می‌شد: یه عمر زندگیمون به من اینو یاد داد/ نگه داشتن عشق فداکاری می‌خواد»

قطعه‌ی چهارم آلبوم، لب تر کن» با ترانه‌ای از خانم عاطفه حبیبی»، یکی از بهترین کارهای موجود در این مجموعه است. کاری که با ملودی و تنظیم خوب فرشید ادهمی» و معین راهبر» شنیدنی شده است.

اولین ترانه‌ی روزبه بمانی» در این مجموعه به عنوان قطعه‌ی پنجم آلبوم گنجانده شده است. توُ بارون» که دومین قطعه‌ی غمگین آلبوم هم هست را احسان خواجه امیری» آهنگسازی و سعید زمانی» تنظیم کرده اند. مشکل، البته بازهم عدم نوآوری است، و تکرار همان مشکل قطعه‌ی سوم، یعنی شباهتش به آثار پیشین خواننده. هرچند قوت نسبی ترانه، این ضعف را تا حد خوبی پوشش داده و آن را از تبدیل شدن به یک قطعه‌ی متوسط نجات داده است.

با دلم» نام ششمین قطعه‌ی آلبوم است. با ترانه‌ای از مهدی ایوبی». این اثر را هم می‌توان جزء کارهای خوب مجموعه حساب کرد. آهنگسازی و تنظیم خوب، در کنار یک ترانه‌ی مناسب از ویژگی‌های این قطعه است. هرچند دوست داشتم با شنیدن مصراع‌های بیشتری شبیه: از شبی که دیدمت بی‌فاصله بارونه» تبدیل به قطعه‌ی تاثیرگذارتری می‌شد. مصراع خوبی که البته همنشین شایسته‌ای قسمتش نشده: کارِ من کارِ دله، کی عاقله دیوونه؟»

قطعه‌ی هفتم، بر اساس دومین ترانه‌ی زهرا عاملی» در این آلبوم، میرم» نام دارد. با ملودی و تنظیم پدرام کشتکار». تنها قطعه‌ی آلبوم که شاید اندکی به سمت نوآوری حرکت کرده و از آثار قبلی خواننده فاصله گرفته است. عاملی، ترانه‌سرای خوبی است؛ کسی که در طول سال‌های فعالیتش ثابت کرده استعداد زیادی دارد و دنبال زورکی نوشتن نیست! فقط نفهمیدم چرا باید گفت:کسی که زندگی نمی‌کنه/ داره فقط دقیقه‌هاشو میکشه!» آن هم وقتی فقط داره دقیقه‌هاشو میکشه» به زبان معیار نزدیک‌تر است و در وزن هم هیچ تفاوتی ندارد. البته این‌ها ایراد نیست. ایراد این است که شاعری که می‌تواند بنویسید: بگو که حسرتت برام دعا کنه!» این دست ترانه‌های شعرگونه‌اش را در حد همان یک مصراع نگه دارد و به ترانه‌ی معمولی رضایت دهد.

بدون هیچ شک و تردیدی، بهترین قطعه‌ی آلبوم وقتی میخندی» است. با شعر زهرا عاملی»، آهنگسازی فرشید ادهمی» و تنظیم معین راهبر». همان ترکیبی که نتیجه‌ی همکاری رضایت بخش‌شان را در قطعه‌ی چهارم همین آلبوم نیز شنیده‌ایم.

وقتی میخندی» از آن دست کارهایی است که وقتی بار اول پخش شد، مخاطب را مجاب می‌کند تا دوباره گوشش کند. اگر قرار بود من تصمیم بگیرم، بی هیچ درنگی، همین قطعه را به عنوان سر آلبومی انتخاب می‌کردم. ترانه‌اش در اکثر قسمت‌ها فوق‌العاده است. آهنگسازی و تنظیم نیز، هرچند بکر و بدیع نیست اما تکراری هم نیست و قوت لازم را برای دمیدن جان در جسم ترانه دارد.

هرچند من اگر جای شاعر بودم، بیت‌های بی‌نظیر این ترانه را با یک بیت ترجیع متوسط خراب نمی‌کردم. حیفِ وقتی میخندی مثل رویایی/ کاش خودت میدیدی که چقدر زیبایی» و میدونم دست خودت نیست، نمی‌تونی این نباشی/ نمیتونی وقت خنده‌ت اینقدر شیرین نباشی» که با رگ من! اینقدر نزدیکی که/ نبض رو گردنمو یادم نیست!» همنشین باشند! یک بیت متوسط وسط یک ترانه‌ی خوب، خیلی اساسی حال آدم را می‌گیرد.

شهر دیوونه 3

خلاصم کن» قطعه‌ی نهم است. ولی من اگر جای مهدی ایوبی» بودم، نام ترانه‌ام را خشکسالی» می‌گذاشتم. به دو دلیل؛ اول این که احسان خواجه‌امیری یک خلاصم کن» دیگر هم دارد، در آلبوم یه خاطره از فردا»، که شعرش را مرحوم افشین یدالهی» گفته. دوم این که، وقتی می‌گوید: خلاصم کن از عطر منتشر تو این خونه/ از اون دقیقه‌ها که بارونه/ نباشی خشکسالیم» و باز وقتی می‌گوید: منم که دست خالیم/ اسیر خشکسالیم»، به نظر می‌رسد خشکسالی» نقش محوری‌تری در ترانه دارد و اصلا گذشته از این‌ها کلمه‌ی به یادماندنی‌تری هم هست.

اما با قطعه‌ی خوبی طرفیم. ترانه‌ی قرص و محکم و ملودی و تنظیم شایسته‌ای دارد. و البته خالی از بیت درست و حسابی هم نیست. مثل: تو نیستی پس چرا نمی‌میرم؟/ نبودنت چرا نمیکشه؟!». غیر از تمام این‌ها، یک دست بودن ترانه را هم دوست داشتم. این که تقریبا نقطه ضعف ندارد و بندها و بندگردانش به یک اندازه قوت دارند.

قطعه‌ی آخر، صحنه»، دومین حضور روزبه بمانی» در این آلبوم است. مثل قطعه‌ی پنجم، با ملودی احسان خواجه‌امیری» و تنظیم سعید زمانی». ولی حیف، قطعه‌ای می‌توانست یکی از به یادماندنی‌ترین قطعات آلبوم شود با یک بندگردان دشوار و اجرای بد خواننده، شیرینی خود را از دست داده است: کدوم شعرمو زمزمه می‌کنه؟ این آهنگمو دوست داره یعنی؟» آن هم با تحریر اعصاب خوردکنی که بعد از یَنی» خواندن یعنی» روی آن می‌زند!

شهرِ دیوونه» آلبوم خوبی است. اما در حد احسان خواجه‌امیری نیست. یعنی به نوعی، تکرار کارهای سابق اوست و قدم رو به جلویی محسوب نمی‌شود. او، بعد از عاشقانه‌ها» به قدری انتظارات را از خودش بالا برده است که مخاطبش دیگر به این قبیل ارائه‌ها راضی نمی‌شود.


ماه پری

تو پشت پنجره هر شب به ماه می‌نگری
دوباره موسم باران رسید ماه پری؟

چکید قطره‌ی باران به شیشه و دیدم
که وقت بارش باران چقدر ماه تری.

نه! با هزار و یک افسون و گیسوی خیست
مخواه بیشتر از این دل مرا ببری

مخواه بیشتر از این نحیف و خسته شود
کسی که خواست خودت را؛ نه چیز بیشتری

ای التیام من! ای داغ تازه بر دل من
که موی قهوه‌ایت وعده داده: دردسری

تو کیمیایی و حتما خودت نمی‌دانی
دوای درد منی و هنوز بی خبری

مسعود پایمرد»

1397/11/18


ماه پری

تو پشت پنجره هر شب به ماه می‌نگری
دوباره موسم باران رسید ماه پری؟

چکید قطره‌ی باران به شیشه و دیدم
که وقت بارش باران چقدر ماه تری.

نه! با هزار و یک افسون و گیسوی خیست
مخواه بیشتر از این دل مرا ببری

مخواه بیشتر از این نحیف و خسته شود
کسی که خواست خودت را؛ نه چیز بیشتری

ای التیام من! ای داغ تازه بر دل من
که موی قهوه‌ایت وعده داده: دردسری

تو کیمیایی و حتما خودت نمی‌دانی
دوای درد منی و هنوز بی خبری

مسعود پایمرد»

1397/11/18


چند روز پیش، وقتی در کلاس تفکر و سبک زندگی» هشتمی‌ها، به بخشی از درس رسیدیم که نام برخی از دانشمندان و شخصیت‌های برجسته را به عنوان نمونه‌هایی از انسان‌های دارای اعتماد به نفس ذکر کرده بود، به ذهنم رسید از دانش‌آموزانم درباره آن‌ها توضیح بخواهم.  نام‌ها چندان غریبه نبود: ابن سینا، امام خمینی، شهید دکتر چمران، شهید حسن طهرانی‌مقدم و.

اما پاسخی که دریافت کردم، بسیار دور از انتظار و ناامید کننده بود: جز یکی دو شخصیت که یکی دو دانش‌آموز درمورد آن‌ها اطلاعات مختصری داشتند – که آن هم نهایتا به یکی دو خط محدود می‌شد- سایرین چیزی نمی‌دانستند. نه ابن سینا را می‌شناختند، نه با شخصیت امام خمینی آشنایی داشتند و نه از چمران چیزی شنیده بودند.

ابن سینا

از سر کنجکاوری، همین کار را در کلاس تفکرم در مدرسه‌ی دیگری هم انجام دادم. و این بار نیز، همان نتیجه‌ی پیشین تکرار شد. یا کسی چیزی نمی‌دانست یا آن‌ها که می‌دانستند اطلاعات‌شان محدود به مطالب بسیار کلی بود؛ مثل این که فلانی گویا پزشک بوده یا بهمانی به گمانم فرمانده‌ی جنگ.

این یعنی شخصیت‌هایی که روزی بزرگ‌ترین خدمات را به ما کرده‌اند حالا غریبانه در پستوی تاریخ فراموش شده‌اند و در بهترین حالت، جز نام‌شان چیزی از آن‌ها در خاطر فرزندانمان باقی نمانده است.

راستی، چرا بچه‌های ما مفاخر خود را نمی‌شناسند؟ چه کسی مسئول این شناساندن بوده که وظیفه‌ی خود را به خوبی انجام نداده است؟ و امروز که آن‌ها ناشناس مانده‌اند، چه کسی آمده و جای آن‌ها را گرفته است؟ و حالا اگر مثلا این مفاخر را بشناسند چه می‌شود که اگر نشناسند نمی‌شود؟

این‌ها و ده‌ها سوال دیگر، مدتی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. این بود که نشستم و در موردشان فکر کردم و سعی کردم به نتیجه‌ای برسم که لااقل خودم را قانع کند.

به گمانم، بزرگ‌ترین عامل این اتفاق، توسعه‌ی فراوان منابع اطلاعاتی در سالیان اخیر است. اگر روزی تنها راه کسب دانش، مطالعه‌ی کتاب بود، امروز دیگر چنین نیست و از راه‌های زیاد دیگری می‌توان به اطلاعات رسید. تلوزیون، اینترنت، ماهواره، صفحات مجازی و. همگی به صورت روزانه در حال بمباران اطلاعاتی مخاطبانشان هستند و همین مسئله نیز فرصت کسب آگاهی‌های دیگر را از آن‌ها گرفته است.

در حقیقت، همین‌ها هم قهرمانان امروز را ساخته‌اند. قهرمانانی که به احتمال زیاد از قهرمانان دیروز، شناخته شده تر و محبوب ترند. گمان می‌کنم به ندرت پیش بیاید که بین این بچه‌ها، کسی مثلا مسی» را نشناسد یا از گار» چیزی نداند. یا حتی با این که سنش قد نمی‌دهد، نشنیده باشد پله» کیست؟

این‌ها، برای نسل جدید، مشاهیر این روزها به شمار می‌آیند. مفاخری هم البته داریم که هرچند نه به این شهرت، ولی ناشناخته هم نیستند و بیش از پیشینیان‌شان دیده شده‌اند. امثال دکتر سمیعی» و مریم میرزاخانی» از همین گروهند. اما آن‌چه پرواضح است تغییر ارزش‌هاست. شناخته شده‌تر بودن گار در برابر دکتر سمیعی، شاید به این معنی است که سرگرم کردن» برای نسل جدیدمان، ارزشمندتر از آگاه کردن» است.

قصد مقایسه ندارم. فقط می‌خواهم بگویم این که دانش‌آموز سال هشتم ما، هنوز نمی‌داند ابن سینا –بزرگ‌ترین دانشمند ایران در همه‌ی اعصار- کیست؟ یا مثلا خواجه نصیرالدین طوسی که بوده؟ یا رازی و خوارزمی و بیرونی چه خدماتی داشته‌اند؟ جای تاسف دارد. ملتی که بزرگان و اساطیر خود را نشناسد و بدین واسطه، غروری کسب نکند، طبیعی است که به سرعت مجذوب مظاهر و اساطیر تمدن دیگری شود و هویت فرهنگی خود را به دست فراموشی بسپارد.

وقتی داشته‌هایش را به او نشان نداده‌ایم، طبیعی است که الگویش را از میان داشته‌های دیگران برگزیند و به آن‌ها افتخار کند و بعد، وقتی با همین خودکم‌بینی‌اش، وارد اجتماع می‌شود دیگران را به واسطه‌ی افتخار کردن بر بزرگان ایرانی یا مسلمان، بکوبد و تحقیر کند. در آن صورت، این بزرگ‌ترین مظهر غرب زدگی نخواهد بود؟

اما، از حق که نگذریم، برخی از مفاخرمان، در طول این سال‌ها شانس بیشتری برای دیده شدن داشته‌اند. مثلا گمان نکنم کسی مختار» را نشناسد. از هرکدام از همین دانش‌آموزان که بپرسم حداقل چند دقیقه‌ای می‌تواند درموردش برایم نطق کند. بین پیامبران نیز شک ندارم که یوسف» به مراتب شناخته شده‌تر است! حتی شاید از پیغمبر خودمان هم شناخته شده‌تر!

مختار ثقفی

و اگر خوب دقت کنید متوجه خواهید شد که این هم اثر رسانه است! واگر نبود، کسی نه مختار را می‌شناخت و نه از یوسف چیزی می‌دانست. دیگران را هم اگر نمی‌شناسند و یا از آن‌ها چیزی نمی‌دانند، برای این است که آن‌ها را در ظرف رسانه نریخته‌ایم. نه از رازی فیلمی ساخته‌ایم، نه از طهرانی مقدم سریالی تهیه کرده‌ایم و نه از همان ابن سینای بنده خدا بعد از سی و اندی سال اثر بهتری ارائه کرده‌ایم.

به گمانم، این وظیفه‌ی ما بزرگ‌ترهاست که در بستر همین رسانه، مفاخر و مشاهیرمان را به این فرزندان تازه رسیده‌ی دهه هشتادی بشناسانیم و نگذاریم سالیان بعد، وقتی در ذهن‌شان دنبال الگویی می‌گشتند یا پی اسطوره‌ای برای افتخار بودند به شخصیتی غیر از شخصیت‌های ملی یا مذهبی‌مان رجوع کنند.


چند روز پیش، وقتی در کلاس تفکر و سبک زندگی» هشتمی‌ها، به بخشی از درس رسیدیم که نام برخی از دانشمندان و شخصیت‌های برجسته را به عنوان نمونه‌هایی از انسان‌های دارای اعتماد به نفس ذکر کرده بود، به ذهنم رسید از دانش‌آموزانم درباره آن‌ها توضیح بخواهم.  نام‌ها چندان غریبه نبود: ابن سینا، امام خمینی، شهید دکتر چمران، شهید حسن طهرانی‌مقدم و.

اما پاسخی که دریافت کردم، بسیار دور از انتظار و ناامید کننده بود: جز یکی دو شخصیت که یکی دو دانش‌آموز درمورد آن‌ها اطلاعات مختصری داشتند – که آن هم نهایتا به یکی دو خط محدود می‌شد- سایرین چیزی نمی‌دانستند. نه ابن سینا را می‌شناختند، نه با شخصیت امام خمینی آشنایی داشتند و نه از چمران چیزی شنیده بودند.

ابن سینا

از سر کنجکاوری، همین کار را در کلاس تفکرم در مدرسه‌ی دیگری هم انجام دادم. و این بار نیز، همان نتیجه‌ی پیشین تکرار شد. یا کسی چیزی نمی‌دانست یا آن‌ها که می‌دانستند اطلاعات‌شان محدود به مطالب بسیار کلی بود؛ مثل این که فلانی گویا پزشک بوده یا بهمانی به گمانم فرمانده‌ی جنگ.

این یعنی شخصیت‌هایی که روزی بزرگ‌ترین خدمات را به ما کرده‌اند حالا غریبانه در پستوی تاریخ فراموش شده‌اند و در بهترین حالت، جز نام‌شان چیزی از آن‌ها در خاطر فرزندانمان باقی نمانده است.

راستی، چرا بچه‌های ما مفاخر خود را نمی‌شناسند؟ چه کسی مسئول این شناساندن بوده که وظیفه‌ی خود را به خوبی انجام نداده است؟ و امروز که آن‌ها ناشناس مانده‌اند، چه کسی آمده و جای آن‌ها را گرفته است؟ و حالا اگر مثلا این مفاخر را بشناسند چه می‌شود که اگر نشناسند نمی‌شود؟

این‌ها و ده‌ها سوال دیگر، مدتی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. این بود که نشستم و در موردشان فکر کردم و سعی کردم به نتیجه‌ای برسم که لااقل خودم را قانع کند.

به گمانم، بزرگ‌ترین عامل این اتفاق، توسعه‌ی فراوان منابع اطلاعاتی در سالیان اخیر است. اگر روزی تنها راه کسب دانش، مطالعه‌ی کتاب بود، امروز دیگر چنین نیست و از راه‌های زیاد دیگری می‌توان به اطلاعات رسید. تلوزیون، اینترنت، ماهواره، صفحات مجازی و. همگی به صورت روزانه در حال بمباران اطلاعاتی مخاطبانشان هستند و همین مسئله نیز فرصت کسب آگاهی‌های دیگر را از آن‌ها گرفته است.

در حقیقت، همین‌ها هم قهرمانان امروز را ساخته‌اند. قهرمانانی که به احتمال زیاد از قهرمانان دیروز، شناخته شده تر و محبوب ترند. گمان می‌کنم به ندرت پیش بیاید که بین این بچه‌ها، کسی مثلا مسی» را نشناسد یا از گار» چیزی نداند. یا حتی با این که سنش قد نمی‌دهد، نشنیده باشد پله» کیست؟

این‌ها، برای نسل جدید، مشاهیر این روزها به شمار می‌آیند. مفاخری هم البته داریم که هرچند نه به این شهرت، ولی ناشناخته هم نیستند و بیش از پیشینیان‌شان دیده شده‌اند. امثال دکتر سمیعی» و مریم میرزاخانی» از همین گروهند. اما آن‌چه پرواضح است تغییر ارزش‌هاست. شناخته شده‌تر بودن گار در برابر دکتر سمیعی، شاید به این معنی است که سرگرم کردن» برای نسل جدیدمان، ارزشمندتر از آگاه کردن» است.

قصد مقایسه ندارم. فقط می‌خواهم بگویم این که دانش‌آموز سال هشتم ما، هنوز نمی‌داند ابن سینا –بزرگ‌ترین دانشمند ایران در همه‌ی اعصار- کیست؟ یا مثلا خواجه نصیرالدین طوسی که بوده؟ یا رازی و خوارزمی و بیرونی چه خدماتی داشته‌اند؟ جای تاسف دارد. ملتی که بزرگان و اساطیر خود را نشناسد و بدین واسطه، غروری کسب نکند، طبیعی است که به سرعت مجذوب مظاهر و اساطیر تمدن دیگری شود و هویت فرهنگی خود را به دست فراموشی بسپارد.

وقتی داشته‌هایش را به او نشان نداده‌ایم، طبیعی است که الگویش را از میان داشته‌های دیگران برگزیند و به آن‌ها افتخار کند و بعد، وقتی با همین خودکم‌بینی‌اش، وارد اجتماع می‌شود دیگران را به واسطه‌ی افتخار کردن بر بزرگان ایرانی یا مسلمان، بکوبد و تحقیر کند. در آن صورت، این بزرگ‌ترین مظهر غرب زدگی نخواهد بود؟

اما، از حق که نگذریم، برخی از مفاخرمان، در طول این سال‌ها شانس بیشتری برای دیده شدن داشته‌اند. مثلا گمان نکنم کسی مختار» را نشناسد. از هرکدام از همین دانش‌آموزان که بپرسم حداقل چند دقیقه‌ای می‌تواند درموردش برایم نطق کند. بین پیامبران نیز شک ندارم که یوسف» به مراتب شناخته شده‌تر است! حتی شاید از پیغمبر خودمان هم شناخته شده‌تر!

مختار ثقفی

و اگر خوب دقت کنید متوجه خواهید شد که این هم اثر رسانه است! واگر نبود، کسی نه مختار را می‌شناخت و نه از یوسف چیزی می‌دانست. دیگران را هم اگر نمی‌شناسند و یا از آن‌ها چیزی نمی‌دانند، برای این است که آن‌ها را در ظرف رسانه نریخته‌ایم. نه از رازی فیلمی ساخته‌ایم، نه از طهرانی مقدم سریالی تهیه کرده‌ایم و نه از همان ابن سینای بنده خدا بعد از سی و اندی سال اثر بهتری ارائه کرده‌ایم.

به گمانم، این وظیفه‌ی ما بزرگ‌ترهاست که در بستر همین رسانه، مفاخر و مشاهیرمان را به این فرزندان تازه رسیده‌ی دهه هشتادی بشناسانیم و نگذاریم سالیان بعد، وقتی در ذهن‌شان دنبال الگویی می‌گشتند یا پی اسطوره‌ای برای افتخار بودند به شخصیتی غیر از شخصیت‌های ملی یا مذهبی‌مان رجوع کنند.


ماه پری

تو پشت پنجره هر شب به ماه می‌نگری
دوباره موسم باران رسید ماه پری؟

چکید قطره‌ی باران به شیشه و دیدم
که وقت بارش باران چقدر ماه تری.

نه! با هزار و یک افسون و گیسوی خیست
مخواه بیشتر از این دل مرا ببری

مخواه بیشتر از این نحیف و خسته شود
کسی که خواست خودت را؛ نه چیز بیشتری

ای التیام من! ای داغ تازه بر دل من
که موی قهوه‌ایت وعده داده: دردسری

تو کیمیایی و حتما خودت نمی‌دانی
دوای درد منی و هنوز بی خبری

مسعود پایمرد»

1397/11/18


شهر دیوونه 1

شهرِ دیوونه» نام جدیدترین آلبوم احسان خواجه‌امیری است. خواننده‌ای که مدت‌هاست با عاشقانه‌های زیبا و گوش‌نواز و صدای قوی و دلنشین‌ش بین مردم شناخته شده است. اثری که البته در نگاه اول، چندان چنگی به دل نمی‌زند و به قدرت آثار قبلی او به نظر نمی‌رسد.

این مجموعه که از ده قطعه تشکیل شده در برخی نکات متمایز از چند اثر قبلی اوست:

اول این که برخلاف اغلب آلبوم های قبلی هیچ‌کدام از کارهایی که خواجه‌امیری برای تیتراژهای تلوزیونی در سال‌های منتهی به انتشار آلبوم اجرا کرده در این مجموعه گنجانده نشده است و تمام قطعات، جدید و شنیده نشده هستند.

دوم: بر خلاف چند اثر قبلی که روزبه بمانی» سهم قابل توجهی در ترانه‌های سروده شده داشت، این بار تنها شنونده دو قطعه از کارهای او در آلبوم شهر دیوونه» هستیم و سایر قطعات را ترانه‌سرایان دیگری سروده‌اند.

و نکته سوم البته، جای خالی هومن نامداری» ست که مدت زیادی است نام او را در کنار نام احسان خواجه‌امیری دیده‌ایم.

بار اول که این آلبوم را گوش کردم، چندان نپسندیدم. یعنی به نظرم رسید اینقدر بد بوده که دیگر هرگز هم گوشش نخواهم کرد. اما بعد که وسوسه شدم و بار دیگر سراغش رفتم، آرام آرام جای خودش را در دلم باز کرد. این تجربه را از دو آلبوم قبلی داشتم. سی سالگی» و پاییز، تنهایی» که در عین زیبایی، دیریاب بودند و ارتباط برقرار کردن با آن‌ها قدری طول می‌کشید. این موضوع، در مورد این آلبوم نیز صادق است.

هرچند، کماکان معتقدم با ضعیف‌ترین آلبوم احسان خواجه‌امیری رو به رو هستیم و این کار نوعی پسرفت برای او محسوب می‌شود. پسرفتی که دلیلش را احتمالا باید در ترکیب دست‌اندرکاران آلبوم جستجو کرد.

نام آلبوم، برگرفته از نام اولین قطعه‌ی آن است: شهر دیوونه». قطعه‌ی متوسطی که ترانه‌اش را خانم زهرا عاملی» سروده‌اند و ساخت ملودی آن را امیرحسین فیضی» و تنظیمش را سعید زمانی» و میلاد هاشمی» به عهده داشته‌اند.

نمی‌دانم با تصمیم چه کسی این کار را به عنوان سر آلبومی برگزیده‌اند اما می‌دانم قطعات بهتری را می‌شد برای این جایگاه انتخاب کرد تا اولین رویارویی مخاطب با این مجموعه به گونه‌ای شیرین‌تر و لذت بخش‌تر اتفاق می‌افتاد. شهر دیوونه» در ملاقات اول، به نظر می‌رسد کشش لازم را ندارد و رسما ذوق خریدن آلبوم را از بین می‌برد.

شهر دیوونه 2

قطعه‌ی دوم آلبوم با نام ترکم کرد» با ترانه‌ای از خانم ساره تاجیک» و تمی نسبتا شاد، تنها قطعه‌ای است که تنظیم و اجرای نسبتا متفاوت‌تری دارد و حال و هوای مجموعه را اندکی از تکراری بودن در آورده‌است. قطعه‌ای که البته قسمتی از ترجیع‌بندش اندکی نامفهموم خوانده شده و شخصا جایی را که می‌گوید: بد بودم که، چی شده؟ هوس برگشتن کردی؟» را هفت هشت ده باری گوش کردم تا فهمیدم چه می‌گوید!

غریبه» سومین قطعه‌ی آلبوم و یکی از دو قطعه‌ی غمگین مجموعه است. سایر قطعات تم‌های نسبتا شادتری دارند. با این حال، تنظیم و آهنگ‌سازی اثر، چندان خلاقانه نیست و یادآور بعضی از کارهای سابق خواننده است. علاوه بر این‌ها، نکته‌ای که در ترانه نپسندیدم، ماهیت شعارگونه‌ی آن بود و شباهتش به ترانه‌هایی که شاید ده پانزده سال پیش خوانده می‌شد: یه عمر زندگیمون به من اینو یاد داد/ نگه داشتن عشق فداکاری می‌خواد»

قطعه‌ی چهارم آلبوم، لب تر کن» با ترانه‌ای از خانم عاطفه حبیبی»، یکی از بهترین کارهای موجود در این مجموعه است. کاری که با ملودی و تنظیم خوب فرشید ادهمی» و معین راهبر» شنیدنی شده است.

اولین ترانه‌ی روزبه بمانی» در این مجموعه به عنوان قطعه‌ی پنجم آلبوم گنجانده شده است. توُ بارون» که دومین قطعه‌ی غمگین آلبوم هم هست را احسان خواجه امیری» آهنگسازی و سعید زمانی» تنظیم کرده اند. مشکل، البته بازهم عدم نوآوری است، و تکرار همان مشکل قطعه‌ی سوم، یعنی شباهتش به آثار پیشین خواننده. هرچند قوت نسبی ترانه، این ضعف را تا حد خوبی پوشش داده و آن را از تبدیل شدن به یک قطعه‌ی متوسط نجات داده است.

با دلم» نام ششمین قطعه‌ی آلبوم است. با ترانه‌ای از مهدی ایوبی». این اثر را هم می‌توان جزء کارهای خوب مجموعه حساب کرد. آهنگسازی و تنظیم خوب، در کنار یک ترانه‌ی مناسب از ویژگی‌های این قطعه است. هرچند دوست داشتم با شنیدن مصراع‌های بیشتری شبیه: از شبی که دیدمت بی‌فاصله بارونه» تبدیل به قطعه‌ی تاثیرگذارتری می‌شد. مصراع خوبی که البته همنشین شایسته‌ای قسمتش نشده: کارِ من کارِ دله، کی عاقله دیوونه؟»

قطعه‌ی هفتم، بر اساس دومین ترانه‌ی زهرا عاملی» در این آلبوم، میرم» نام دارد. با ملودی و تنظیم پدرام کشتکار». تنها قطعه‌ی آلبوم که شاید اندکی به سمت نوآوری حرکت کرده و از آثار قبلی خواننده فاصله گرفته است. عاملی، ترانه‌سرای خوبی است؛ کسی که در طول سال‌های فعالیتش ثابت کرده استعداد زیادی دارد و دنبال زورکی نوشتن نیست! فقط نفهمیدم چرا باید گفت:کسی که زندگی نمی‌کنه/ داره فقط دقیقه‌هاشو میکشه!» آن هم وقتی فقط داره دقیقه‌هاشو میکشه» به زبان معیار نزدیک‌تر است و در وزن هم هیچ تفاوتی ندارد. البته این‌ها ایراد نیست. ایراد این است که شاعری که می‌تواند بنویسید: بگو که حسرتت برام دعا کنه!» این دست ترانه‌های شعرگونه‌اش را در حد همان یک مصراع نگه دارد و به ترانه‌ی معمولی رضایت دهد.

بدون هیچ شک و تردیدی، بهترین قطعه‌ی آلبوم وقتی میخندی» است. با شعر زهرا عاملی»، آهنگسازی فرشید ادهمی» و تنظیم معین راهبر». همان ترکیبی که نتیجه‌ی همکاری رضایت بخش‌شان را در قطعه‌ی چهارم همین آلبوم نیز شنیده‌ایم.

وقتی میخندی» از آن دست کارهایی است که وقتی بار اول پخش شد، مخاطب را مجاب می‌کند تا دوباره گوشش کند. اگر قرار بود من تصمیم بگیرم، بی هیچ درنگی، همین قطعه را به عنوان سر آلبومی انتخاب می‌کردم. ترانه‌اش در اکثر قسمت‌ها فوق‌العاده است. آهنگسازی و تنظیم نیز، هرچند بکر و بدیع نیست اما تکراری هم نیست و قوت لازم را برای دمیدن جان در جسم ترانه دارد.

هرچند من اگر جای شاعر بودم، بیت‌های بی‌نظیر این ترانه را با یک بیت ترجیع متوسط خراب نمی‌کردم. حیفِ وقتی میخندی مثل رویایی/ کاش خودت میدیدی که چقدر زیبایی» و میدونم دست خودت نیست، نمی‌تونی این نباشی/ نمیتونی وقت خنده‌ت اینقدر شیرین نباشی» که با رگ من! اینقدر نزدیکی که/ نبض رو گردنمو یادم نیست!» همنشین باشند! یک بیت متوسط وسط یک ترانه‌ی خوب، خیلی اساسی حال آدم را می‌گیرد.

شهر دیوونه 3

خلاصم کن» قطعه‌ی نهم است. ولی من اگر جای مهدی ایوبی» بودم، نام ترانه‌ام را خشکسالی» می‌گذاشتم. به دو دلیل؛ اول این که احسان خواجه‌امیری یک خلاصم کن» دیگر هم دارد، در آلبوم یه خاطره از فردا»، که شعرش را مرحوم افشین یدالهی» گفته. دوم این که، وقتی می‌گوید: خلاصم کن از عطر منتشر تو این خونه/ از اون دقیقه‌ها که بارونه/ نباشی خشکسالیم» و باز وقتی می‌گوید: منم که دست خالیم/ اسیر خشکسالیم»، به نظر می‌رسد خشکسالی» نقش محوری‌تری در ترانه دارد و اصلا گذشته از این‌ها کلمه‌ی به یادماندنی‌تری هم هست.

اما با قطعه‌ی خوبی طرفیم. ترانه‌ی قرص و محکم و ملودی و تنظیم شایسته‌ای دارد. و البته خالی از بیت درست و حسابی هم نیست. مثل: تو نیستی پس چرا نمی‌میرم؟/ نبودنت چرا نمیکشه؟!». غیر از تمام این‌ها، یک دست بودن ترانه را هم دوست داشتم. این که تقریبا نقطه ضعف ندارد و بندها و بندگردانش به یک اندازه قوت دارند.

قطعه‌ی آخر، صحنه»، دومین حضور روزبه بمانی» در این آلبوم است. مثل قطعه‌ی پنجم، با ملودی احسان خواجه‌امیری» و تنظیم سعید زمانی». ولی حیف، قطعه‌ای می‌توانست یکی از به یادماندنی‌ترین قطعات آلبوم شود با یک بندگردان دشوار و اجرای بد خواننده، شیرینی خود را از دست داده است: کدوم شعرمو زمزمه می‌کنه؟ این آهنگمو دوست داره یعنی؟» آن هم با تحریر اعصاب خوردکنی که بعد از یَنی» خواندن یعنی» روی آن می‌زند!

شهرِ دیوونه» آلبوم خوبی است. اما در حد احسان خواجه‌امیری نیست. یعنی به نوعی، تکرار کارهای سابق اوست و قدم رو به جلویی محسوب نمی‌شود. او، بعد از عاشقانه‌ها» به قدری انتظارات را از خودش بالا برده است که مخاطبش دیگر به این قبیل ارائه‌ها راضی نمی‌شود.


راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد. و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند. و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند.

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت.

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت: عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.


new photo

همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بود
همیشه سهم دلم حسرت و تمنا بود

هزار سال به دنبال عشق میگشتم
تو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بود

تو را ندیدم از آغاز و راه گم کردم
تو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بود

تو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشت
که بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بود

نه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشت
و ناامید از اعجاز صبحِ فردا بود

خنک نسیم بهشتی که بازگشتی باز
و بازگشتنت آغاز حسرت ما بود

نشسته ام به تماشای تو ولی هیهات
که سهم این منِ تنها فقط تماشا بود.

مسعود پایمرد»

97/10/10

پ.ن: عکس، مربوط است به اولین اردوی دوره‌ی هفتم آفتابگردانها؛ تهران


دیروز، حوالی غروب، در جلسه‌ی انجمنی که گاه گداری به آن سر می‌زنم نشسته بودم. انتهای جلسه، صحبت از کتاب شد و مقایسه‌ی کتاب کاغذی با کتاب الکترونیکی و برشمردن فواید کتاب‌های غیرچاپی و این که اصلا حیف است این همه درخت را به خاطر کتاب نیست و نابود و قلع و قمع کنیم و دنیای آینده اصلا دنیای کتاب‌های چاپی نیست و مگر ممکن است پیشرفت تکنولوژی در سالیان آتی جایی برای نفس کشیدن کتاب‌های کاغذی باقی بگذارد؟

کتاب

من که اصولا آدم سنت‌گرایی هستم و با تغییر مخالفم، فوری در برابرش موضع گرفتم که این طور که شما می‌گویید هم نیست و بعد از لذت خواندن کتاب کاغذی گفتم و حس خوبی که این نوستالژی به آدم می‌دهد.

دوستی گفت که: کجای کاری؟ ابدا شک نکن که در آینده هرکس می‌تواند هرچه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و در سرش قرار دهد و اینطور حتی زحمت کتاب خواندن را هم نکشد!

این را که گفت ترسیدم. ترسیدم و از دیروز تا حالا دارم به این ترس فکر می‌کنم. به این که اگر واقعا چنین چیزی اتفاق بیفتد، اگر واقعا هرکس بتواند هر چه می‌خواهد بداند را در تراشه‌ای ریخته و توی مغزش جا دهد، اگر اصلا قرص کتاب بیاید و برای هر کتابی قرصی باشد که ببلعی و بعد آن کتاب را واو به واو در ذهنت داشته باشی، آن وقت چه می‌شود؟

فکر می‌کنم چنین اتفاق بزرگی، فواید و مضرات بزرگی را هم در پی می‌آورد. با فوایدش هیچ کار ندارم و اصلا دوست ندارم درباره‌ی فواید چنین چیزی فکر کنم. درباره‌ی این که چه اتفاقات شگرفی می‌افتد اگر همه، همه چیز را بدانند. اگر همه بتوانند بدون زحمت عالم شوند.

راستش، مضرات چنین اتفاقی، چنان مرا ترسانده که جایی برای اندیشیدن به فوایدش باقی نگذاشته است. فکر می‌کنم چنین اختراعی، کوچک‌ترین ضررش پدید آوردن نسلی است که دانش دارد اما بینش ندارد. نسلی که می‌داند اما نمی‌فهمد. انسان‌هایی را تصور کنید که همه‌ی علوم جهان هستی را در ذهن دارند ولی قدرت تجزیه و تحلیل ندارند. نمی‌گویم همه اینطور می‌شوند اما به هرحال عده‌ای می‌شوند. همین امروز هم، همه‌ی کسانی که کتاب می‌خوانند، بینش ندارند. خیلی‌ها می‌خوانند، اما ااما همه نمی‌فهمند.

دیگر ضرر چنین پدیده‌ای، تولید نسلی است که ادعای دانش دارد، اما دانش ندارد. امروز هم در جامعه بسیارند کسانی که در مورد موضوعی، یکی دو کتاب خوانده‌اند و به همین واسطه فکر می‌کنند علامه‌ی دهر شده‌اند و حرف هیچ‌کس را نمی‌پذیرند و هیچ نظر مخالفی را برنمی‌تابند. حالا فکر کنید این عده تکثیر شوند و با صدها کتابی که در تراشه‌ی مغزشان جا داده‌اند بخواهند هرکس که مخالف دیدگاه‌شان حرف می‌زند را به باد ناسزا بگیرند.

ضرر دیگر، احتمالا این است که مزیت دانستن را به گروه خاصی محدود می‌کند. گروهی که پول دارند تا بهای آن را بپردازند. قبول دارم؛ امروز هم همین است. امروز هم بی‌عدالتی آموزشی بخش قابل توجهی از رشته‌ها و دانشگاه‌های خوب را در اختیار کسانی قرار داده است که بیشتر پول خرج می‌کنند تا بهتر تست بزنند. اما حداقل این عده که امروز هستند، برای رسیدن به آن‌چه خواسته‌اند، در کنار پول خرج کردن، زحمت کشیده‌اند.

اما چنین تکنولوژی‌ای دیگر نیاز به زحمت نخواهد داشت. کافی است پول خرج کنید تا هرچه می‌خواهید را بدانید. هرچه بیشتر پول خرج کنید، بیشتر خواهید دانست و اگر پولی برای خرج کردن نداشته باشید احتمالا در ظلمت جهان نادانی خواهید ماند و خواهید مرد.

همین نیاز به زحمت نداشتن ضرر دیگر مسئله است. دانش، در اختیار کسانی قرار خواهد گرفت که برای به دست آوردنش عرق نریخته‌اند، تلاش نکرده‌اند. و همین عرق نریختن و تلاش نکردن ارزش دانستن را از بین خواهد برد. و البته لذتش را. چه لذتی است در چیزی که می‌دانید اما برای دانستنش هیچ تقلایی نکرده‌اید؟

با این حال، بزرگ ترین ضرر چنین چیزی، به گمانم، به خطر انداختن فلسفه‌ی فضیلت خواهد بود. آن روز که چنین چیزی به جهان بشریت هدیه داده شود، دیگر فضیلتی در میان نخواهد بود. وقتی همه چیز در اختیار همه هست، دیگر داشتن آن ارزشی نخواهد داشت. یا آن روز که داشتن چیزی، لذتی نداشته باشد، یا آن روز که داشتن چیزی فقط پول بخواهد، یا آن روزی که داشتن چیزی بدون هیچ زحمتی میسر شود. این‌ها برای دارنده‌شان هیچ فضیلتی به همراه نخواهند آورد.

آن روز، فکر می‌کنم بیش از هر چیز فلسفه‌ی فضیلت» به خطر خواهد افتاد. دیگر برتری داشتن بی‌معنا خواهد شد.

من برای آن روز متاسفم. هم برای آن روز و هم برای بشریت آن روزگار. و ترجیح می‌دهم در همین گوشه‌ی دنج زمان که گیر افتاده‌ام، دور از هیاهوی تکنولوژی، در خلوتی بنشینم و کتاب کاغذی‌ام را دست بگیرم و با تک تک کلمات و جملاتش کلنجار بروم و برای فهمیدن‌شان به ذهن ناقصم فشار بیاورم و روز را با خواندن چند صفحه‌اش شب کنم اما مطمئن باشم که این تلاش کردن و این دانستن برای من فضیلت و ارزش به ارمغان خواهد آورد و لذتی به من خواهد بخشید که چشیدن طعم بی رقیبش را با هیچ چیزی عوض نخواهم کرد.


از دیرباز، چهل‌سالگی را سن پختگی» دانسته‌اند. سنی که انسان‌ها در آن با نگاهی عمیق به گذشته، در مسیر آینده تجدید نظر می‌کنند. پنداری دیرین که یافته‌های نوین روان‌شناسی نیز موید آن‌اند.

چالشی که می‌توان آن را برای برخی جریان‌های اجتماعی نیز  قائل بود. چالشی که آن‌ها را وامی‌دارد تا پس از رسیدن به چهل سالگی در مسیر گذشته‌ی خود بازنگری کرده و به ترسیم نقشه‌ی راهی مطمئنی برای آینده بپردازند.

اما این روزها، در آستانه‌ی چهل‌سالگی انقلاب، به نظر می‌رسد آنچه بیش از همه نیاز به بازنگری و اصلاح دارد میل نظام به بازتولید و جایگزینی نیروهای موجود» است.

پس از گذشت چهل‌سال از وقوع انقلاب، وقتی به میانگین سنی مدیران نظام (از خرد تا کلان) نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم این افراد، همان کسانی هستند که در سنین جوانی، دفتر انقلاب را گشوده‌اند و بعدها در سالیان دفاع مقدس نیز درگیر جنگ بوده‌اند.

این حضور متواتر چهره‌های تکراری در مناصب مدیریتی، یعنی در تمام چهل‌سال سپری شده، مدیران انقلاب در حد کافی به مسئله‌ی جانشینی» نیندیشیده و نپرداخته‌اند! یعنی جوانانی که باید روزی با شایسته‌سالاری، به تدریج از مدیریت‌های خرد تا کلان پیش می‌رفته‌اند، توسط نسل اول و دوم انقلاب نادیده گرفته شده و استعدادهایشان سرکوب گردیده است.

نتیجه‌ی امر نیز پیداست: وقتی نسل اول و دوم انقلاب، ناچار به ترک پست‌ها شوند و سیستم نیاز به اشخاص جایگزین پیدا کند اما مدیر شایسته‌ای تربیت نشده باشد، تنها راه‌های باقی مانده بهره‌گیری از اشخاص غیرمتخصص و کم تجربه یا کسانی است که نه از راه صحیح، بلکه با رانت وارد سیستم شده‌اند و نتیجه‌ی این نتیجه نیز، هرچه باشد، بی شک بهبود اوضاع نخواهد بود.

پس خوب است پیش از آن که مسئله‌ی جانشینی» به بحران جانشینی» بدل شود و اهداف و آرمان‌های انقلاب را از مسیر خارج کند، برایش فکری اندیشید و به دنبال راه حل صحیح بود.


با وقوع هر انقلاب و تشکیل هر نظام جدید، طبیعی است که یک یا چند جریان اپوزیسیون نیز به وجود آیند. جریان‌هایی که یا وفادار به نظام قبلی هستند و یا با استقرار نظام جدید منافع خود را تامین نشده یا در معرض تهدید یافته‌اند. این جریان‌ها عموما تلاش می‌کنند تا با نفوذ، ایجاد نیتی و یا تبلیغات سوء، زمینه‌ی بروز شورش یا کودتا را فراهم کرده و با ساقط کردن حکومت مستقر، نظامی مطابق با اهداف خود روی کار آورند.

انقلاب اسلامی ایران نیز از این چالش، مستثنی نیست و از ابتدای پیروزی تا کنون با بسیاری از این گروه‌ها درگیر بوده است. گروه‌هایی که عمدتا توسط کشور‌های خارجی حمایت و هدایت می‌شوند.

اما چرا با وجود این همه تمهیدات و نیز حمایت‌های بی‌شائبه کشورهای خارجی رویای براندازی نظام تا کنون محقق نشده است و بعدتر نیز محقق نخواهد شد؟

برای پاسخ به این سوال لازم است نگاهی به انقلاب‌های موفق در قرون اخیر بیندازیم. با یک مطالعه جزئی درمی‌یابیم که وجود چند ویژگی مشترک در بین آن زمینه‌ساز پیروزی گردیده است:

1.نیتی عمیق از وضعیت جاری: انقلاب (و نه کودتا) های موفق همگی زمانی رخ داده‌اند که مردم (و به ویژه قشر نخبگان) از وضع موجود عمیقا ناراضی بوده‌اند و این نیتی تا ناامیدی از اصلاح در پیکره‌ی ی کشور عمق یافته است.

2.پیدایش یک ایدئولوژی جدید، قدرتمند و جایگزین: جریان مخالف، هنگامی از سوی مردم حمایت خواهد شد که بتواند یک ایدئولوژی جایگزین ارائه دهد. ایدئولوژی‌ای که کمبودهای حکومت فعلی را نشانه رود، به نخبگان جهت دهد و نیز موجب جذب عوام شود. مدل حکومتی که جایگزین نظام مستقر می‌شود نیز توسط همین ایدئولوژی مشخص خواهد شد.

3.وجود رهبری قدرتمند: یک انقلاب، هرگز بدون داشتن یک رهبر ( و جریان رهبری) قدرتمند به پیروزی نخواهد رسید. در حقیقت این رهبر است که ایدئولوژی جایگزین را هدایت می‌کند و به مبارزین برای رسیدن به هدف جهت می‌دهد. این رهبری ممکن است متکی به یک فرد باشد (همچون کاسترو در انقلاب کوبا) یا متکی به گروهی که بیشترین پیروان و ایدوئولوژی مقبول‌تر را در اختیار دارند. (همچون بلشویک‌ها در انقلاب 1917 روسیه). هرچند باید در نظر داشت که در همین انقلاب‌های متکی به رهبری گروه نیز غالبا شخصیت‌هایی وجود دارند که حرف آخر را می‌زنند و جلوی چند دستگی و تشتت را می‌گیرند. (همچون لنین در میان بلشویک‌ها)

وجود این سه عنصر در کنار هم موجب پیدایش یک روحیه‌ی آنارشیستی خواهد شد که شاخصه‌ی بروز انقلاب است. روحیه‌ای که با شورش‌ها و تظاهرات ناآرام شناخته می‌شود، محافظه‌کاری را از بین می‌برد و تنفر را جایگزین ترس می‌کند.

حالا برگردیم سر سوالمان: چرا جریان‌های برانداز جمهوری اسلامی تا کنون پیروز نشده‌اند و در آینده نیز نخواهند شد؟

با توجه به مطالبی که گفتم پاسخ تقریبا واضح است:

1.نیتی از نظام مستقر، هنوز عمیق نشده و به ناامیدی نرسیده است. آنان که خواهان تحول‌اند و از اوضاع موجود رضایت ندارند، تغییر را در همین سیستم جستجو می‌کنند و به دنبال براندازی نیستند.

2.اغلب جریان‌های مخالف، هرچند صحبت از براندازی می‌کنند اما هیچ ایدئولوژی جایگزینی برای ارائه ندارند. معدود ایدئولوژی‌های ارائه شده توسط برخی گروه‌ها نیز به هیچ وجه قدرت مقابله با ایدئولوژی جمهوری اسلامی را ندارند. این جریانات، هرچند خواهان سقوط نظام‌اند اما از طراحی و تبیین مدلی که می‌خواهند کشور را پس از پیروزی با آن اداره کنند عاجزند.

3.اختلاف و تنش موجود بین سران جریان‌های اپوزیسیون شاه کلید شکست‌های آن‌هاست. اختلافی که از نبود یک رهبر (یا جریان رهبری) مقتدر و تمام کننده نشات می‌گیرد. در حقیقت نه هیچ فردی هست که مدعیان براندازی گرداگرد او تجمع کنند و نه هیچ گروهی که ایدئولوژی مقبول‌تری برای جذب داشته باشد.

اکنون، بدون این سه عنصر کلیدی، جریان‌های مخالف به دنبال ایجاد شورش و تظاهرات‌هایی هستند که از مشخصات روحیه‌ی آنارشیستی است و نمونه‌های آن را در سال‌های 78، 88 و 97 دیده‌ایم. پر واضح است که تحرکاتی از این دست یا به سادگی سرکوب خواهند شد و یا باناامیدی و خستگی مردم از هم خواهند پاشید. در صورت پیروزی نیز، حکومت منتج از این جریانات، مطلوب نخواهد بود؛ چنان که نمونه‌های آن را در انقلاب‌های مصر و لیبی دیده‌ایم.

شکی نیست که ایستادگی مقتدرانه جمهوری اسلامی با وجود این همه چالش و هجمه را بیش از هرچیز مدیون ایدئولوژی ناب اسلام و پس از آن رهبری حکیمانه امام خمینی و امام ‌ای هستیم. اما بر مسئولان نظام است که با توجه به قشر محروم و مستضعف کشور، که همواره حامیان انقلاب بوده‌اند، زمینه نیتی و به تبع آن شیطنت جریان‌های مخالف را از بین ببرند و نیز برماست که با مطالبه‌ی به حق نگذاریم این مهم فراموش گردد.


این ایام، وقتی با مردم درباره‌ی حال و روز و اوضاع و احوال‌شان صحبت می‌کنم، غالبا شکوه می‌کنند که افسرده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند. یک روزمرگی فراگیر و یک افسردگی ناآشنا که بیش از هرچیز، از یک احساس ناامیدی و درماندگی نشات می‌گیرد.

یک احساس ناامیدی مرموز که رغبت بسیاری از جوانان و حتی میان‌سالان را به مهاجرت بیش‌تر کرده و به آنان اطمینان بخشیده که خارج از این مرزها، حس و حال بهتری را تجربه خواهند کرد. مهاجرتی که اگر تا دیروز، تنها نخبگان و قشر تحصیل کرده‌ی جامعه به دنبالش بودند، امروز حتی فکر و ذکر بسیاری از جوانانی است که نه تحصیلات خاصی داشته‌اند، نه به دستاوردی رسیده‌اند و نه کار و زندگی رو به راهی دارند.

اما دلیل این احساس نا امیدی فراگیر چیست؟! آن هم در دوره‌ای که دولت فعلی، با شعار تدبیر و امید» روی کار آمده است؟

فکر می‌کنم برای این سوال، چند پاسخ درخور داشته باشم:

* بی‌ثباتی اقتصادی، که احتمالا بارزترین توصیف مردم از وضعیت این روزهاست، میل به سرمایه‌گذاری را در بسیاری از فعالین بازار از بین برده، کسب و کارها را کساد کرده و سرمایه‌های سرگردان را به سمت دلار و طلا سوق داده است.

* تورم افسار گسیخته‌ای که از شاخص‌های همان بی‌ثباتی یاد شده است، با تحت تاثیر قرار دادن مایحتاج ضروری مردم، سفره‌های بسیاری را کوچک‌تر کرده و باعث حذف شدن اجناس ضروری و مورد نیاز زیادی، از سبد خرید خانوارها شده است.

* افزایش نرخ بیکاری از 10.6 درصد در سال 93 به 12.4 درصد در سال 96، آن هم برخلاف وعده‌ی دولت، نه تنها خود باعث نا امیدی شده، بلکه اعتماد مردم را نسبت به وعده‌های دولت‌مردان نیز سست کرده است.

* بسته نگه داشتن لایه‌های مدیریتی و عدم اعتماد به جوانان در سپردن مسئولیت‌های کلیدی به آنان، این قشر را سرخورده و نسبت به ادامه‌ی راه ناامید ساخته است.

* موفق نشدن دولت در تحقق عدالت وعده داده شده، افزایش شکاف طبقاتی، افزایش حوادث غم‌باری همچون آتش سوزی مدرسه ابتدایی زاهدان، حوادث تروریستی اهواز و تهران و.، خدشه دار شدن عزت و غرور ملی ایرانیان با حوادثی همچون سقوط ارزش ریال در برابر دلار و یا برخورد ناپسند با اتباع ایران در برخی کشورها مثل گرجستان نیز از جمله عوامل موثرند.

* اما فکر می‌کنم در میان همه‌ی این عوامل، اصلی‌ترین و مهم‌ترین عامل را باید عدم پذیرش اشتباهات و عدم تلاش برای اصلاح خود، از سمت دولت، دانست. پذیرش و تلاشی که بی‌گمان به چشم ملت خواهد آمد و بیش از مقصر دانستن بیگانگان، تحریم و نظریات غلط اقتصاددانان (!) مورد قبول واقع خواهد شد.

اما چه باید کرد؟ راهکار واضح است! تلاش برای مهار تورم و ایجاد ثبات اقتصادی از طریق افزایش کنترل و نظارت بر بازار، تلاش برای ایجاد اشتغال، جوان‌گرایی و اعتماد به شایستگان و توجه به نصایح دلسوزان و دوستان، بی‌گمان، موثر و مفید واقع خواهند شد.

در پایان روزهای سرد پاییز 97 و بعد از گذشت پنج سال و اندی از آغاز ریاست جمهوری ، به نظر می‌رسد یکی از مهم‌ترین وعده‌ها و شعارهای انتخاباتی او نه تنها، همچون بسیاری شعارها و وعده‌های دیگر، فراموش شده، بلکه به صورتی وارونه تحقق یافته است. امید است که روزی شاهد تجلی امید بر فراز آسمان این بوم و بر باشیم.


پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)

کال

تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد: سلام خانوم!»

-: سلام! بفرمایید؟»

-: میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»

-: هنوز نه آقا! اعلام کرده بودیم اگه قبول بشید خودمون تماس می‌گیریم. نیازی به مراجعه حضوری نیست.»

-: خودتون تماس می‌گیرین؟ آهان. باشه.» به قصد رفتن، کمی از میز فاصله گرفت، صدای نفس‌هایش بلند شد، هنوز قدمی برنداشته بود که انگار منصرف شد، برگشت و با صدای بلند آمیخته با لرزشی ادامه داد: فقط. معلوم نیست کی با پذیرفته شده ها تماس می‌گیرید؟»

منشی، بدون این که نگاهش کند، چند برگه کاغذ را از روی میز جمع کرد و همین طور که مشغول دسته کردن‌شان بود گفت :نهایتا تا آخر هفته باید نتایج مشخص شه. به محض این که به ما اعلام بشه، با پذیرفته شده‌ها تماس می‌گیریم» بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی مصنوعی ادامه داد: قبول میشد حتما، نگران نباشید!»

پوزخند صداداری زد، تا داشت زیپ کاپشن مشکی‌اش را تا خرخره‌اش بالا می‌کشید گفت: نه! نگران نیستم! نگرانی نداره! قراره چهار نفر از فامیلاتون رو انتخاب کنید، بگید اینها قبول شده‌ن! فقط نمی‌دونم چرا مردم رو معطل خودتون می‌کنید؟ من دیگه عادت کردم، نگرانی نداره.»

-: متوجه منظورتون نمیشم؟!»

صدایش را بالاتر برد: نبایدم متوجه منظورم بشید! شما رو گذاشتن اینجا مردمو دست به سر کنی. هرجا میریم همین بازیه، هرجا میریم همین وضعه، الکی مصاحبه و آزمون می‌گیرن، بعدم هرکی دلشون خواستو قبول می‌کنن. پدر مردمو درآوردین با این مسخره بازیاتون! »

منشی که از حرف‌های تند او عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت: مراقب صحبت‌هاتون باشید آقا! تشریف ببرید تا حراستُ خبر نکردم.»

مرد که مشخص بود آرام و قرار ندارد با دست‌هایش مرتب به منشی اشاره می‌کرد: برو خانوم! برو به حراست بگو! برو به هرکی که می‌خوای بگو. ده‌جا مصاحبه کردن، ده‌جا آزمون گرفتن، هرجا میرم حرف شما رو میزنن. برو به حراست بگو بیاد ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟ من یکی که دیگه آب از سرم گذشته!»

منشی تلفن را برداشت و با عصبانیت شماره حراست را گرفت. هنوز مشغول داد و بیداد بود که دو نفر، با لباس‌های یکدست سرمه‌ای، آمدند و سعی کردند بیرونش کنند. هرچه تقلا کرد فایده نداشت، حتی با یکی دست به یقه شد ولی در نهایت ماموران حراست زورشان چربید و از دفتر منشی بیرونش کردند.

به سمت خانه راه افتاد اما در طول مسیر مدام ذهنش مشغول بود، دلش آرام و قرار نداشت، حس می‌کرد نمی‌تواند یک جا بند شود. سرش را به شیشه‌ی اتوبوس چسبانده بود و به بیرون نگاه می‌کرد: ماشین‌هایی که یکی یکی با سرعت از کنار اتوبوس واحد رد می‌شدند، آدم‌هایی که توی پیاده رو راه می‌رفتند و دست‌شان پر بود از کیسه‌های خوراکی و لباس و هزارچیز دیگر، فروشگاه‌های مملو از جمعیت و پسرکی که گوشه‌ی پیاده رو ماهی و سبزه عید بساط کرده بود. تازه یادش آمد نزدیک عید است و به این فکر کرد که آخرین بار کی لباس نو گرفته است؟

توی همین فکرها بود و نفهمید باقی مسیر را چطور طی کرد. از اتوبوس پیاده شد و کمی بالاتر از ایستگاه، رفت داخل یک خیابان. چندتا کوچه و گذر را رد کرد و بعد از عبور از پیچ و خم هایی که هیچ وقت به‌شان عادت نمی‌کرد، انتهای یک کوچه‌ی بن بست، جلوی یک در خاکستریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دستش را روی زنگ نگه داشت و ملودی ناموزونی را راه انداخت.

-: چه خبره؟ اومدم.». صدای زن جوانی بود که با کلش کلش دمپایی هایی که تند تند روی زمین کشیده می‌شدند، آمیخته شده بود. در را که باز کرد با چهره تکیده‌ای رو به رو شد که چند ساعت پیش از همین در بیرون رفته بود. یک لحظه نفسش در سینه حبس شد و بعد با صدایی مملو از نگرانی گفت: سلام! تویی حامد؟ پیرهنت چرا پاره شده؟ دعوا کردی؟»

-: سلام. چیزی نیست. با یکی دست به یقه شدم.»

زن چهره‌اش را در هم کشید: دست به یقه شدی؟» کنار رفت تا حامد بتواند وارد شود. در را پشت سرش بست و چادر سفیدش را در آورد و روی بند وسط حیاط آویزان کرد: چیزیت که نشده؟» نزدیک حامد آمد و صورت او را بالا گرفت: پیشونیت خون اومده! میرم بتادین بیارم.» بلند شد و دوان دوان سمت آشپزخانه رفت.

حامد که پیش شیرآب کنار حوض نشسته بود، همان طور که یک مشت آب را توی دستش نگه داشته بود، گفت: نه! گفتم که مینا! چیزی نیست.»

زن با شانه های افتاده برگشت و کنار او لب حوض  نشست. پلک طولانی‌ای زد و گفت : چی شد حالا؟»

حامد آب را به صورتش زد و چند لحظه مکث کرد. بعد ادامه داد: میخواستی چی بشه؟ همون دست به سر کردنای همیشگی!»

-: یعنی چی؟ بگو چی گفتن خوب؟!»

حامد زل زد داخل چشم‌های مینا و بی‌رمق گفت: یعنی چی نداره دیگه مینا. میگن خودمون زنگ میزنیم، میگن بلند نشو بیا اینجا، میگن فضولی نکن تا هرکسُ دلمون خواست انتخاب کنیم.»

مینا بلند شد و سمت اتاق رفت: خوب حالا. چرا  غر میزنی؟ خدا بزرگه.»

حامد که کلافه شده بود داد زد: چیو خدا بزرگه مینا؟ میدونی چند وقته من بیکارم؟ میدونی چند وقته الکی دارم خیابونا رو متر می‌کنم؟ خسته شدم دیگه مینا! خسته شدم از بس با قرض و وام و هزار کوفت دیگه زندگی کردم. خدا بزرگه؟ چجور بزرگیه که نذاشته من یه روز نفس راحت بکشم؟ نمی‌بینه کمرم داره زیر بار این زندگی میشکنه؟!»

مینا که خشکش زده بود، چند لحظه ساکت ماند. نمی‌دانست چه باید بگوید! برگشت، نگاهی به حامد کرد و گفت: کفر نگو. من که چیزی ازت نخواستم. راضیم به همینی که هست.» از روی بند چادرش را برداشت و تند تند شروع کرد به تا کردنش.

حامد بلند شد، سمت اتاق رفت و در حال بالا رفتن از چهارتا پله‌ای که حیاط را به اتاق وصل می‌کرد، بدون این که برگردد گفت: تو راضی‌ای. تو چیزی نمی‌خوای. به بچه هم می‌تونم بگم چیزی نخواد؟»

مینا لبخندی زد و دست هایش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت؛ دنبال حامد راه افتاد: اوووووه! حالا کو تا این بچه به دنیا بیاد! پنج شیش ماه دیگه!»

وقتی به اتاق رسیدند، حامد برگشت و با صدای بلندی که عصبانیت در آن موج می‌زد گفت: هزارجور خرج داره عزیز من! دکتر، بیمارستان، تازه بعد تولدش پوشک و شیرخشک و هزار رقم خرت و پرت دیگه هم میخواد. تو که اوضاعمون رو خوب میدونی. از کجا باید پولشو بیاریم؟»

مینا قدری صدایش بالاتر رفت: از هرجا تا حالا آوردیم!»

خیره در چشمان سیاه مینا نگاه کرد و عصبانیت تمام گفت : آخه تو چی میدونی مینا؟ تو چی میدونی؟ تو فقط یه لقمه نونی که داره میاد تو این خونه رو می‌بینی. از قبلش خبر نداری، نمی‌دونی من چقدر التماس بقالی و قصابیو کردم که حاضر شدن بازم نسیه بدن!»

مینا سرش را پایین انداخت و به دمپایی‌های صورتیِ رنگ و رو رفته اش خیره شد. حامد با همان لحن ادامه داد: من دیگه خسته شدم مینا! دیگه بریدم! دیگه خسته شدم از این که هر روز علاف تو خیابونا بچرخم به امید کار و آخرشم هیچی به هیچی. می‌فهمی؟ خسته شدم! صدبار گفتم بیا تا دیر نشده این بچه رو بندازیم، صد بار گفتم الان وقت بچه نیست مینا، وقت بچه نیست. تو کله‌ت نرفت که نرفت!» آن‌قدر عصبانی بود که  آشکارا صدایش می‌لرزید.

مینا نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد، هق هقی کرد و سمت آشپزخانه دوید.

حامد با صدای بلندی گفت: مینا! برا من آبغوره نگیرا! هربار میام تو این خونه باید یه جوری با اعصاب من بازی کنی، عجب گیری افتادیم.» چند دقیقه‌ای این پا و آن پا کرد و وقتی دید نمی‌تواند حرفی را که می‌خواهد، بزند داخل اتاق رفت. خودش را مشغول بازی با قاب عکسی که روی دیوار آویزان بود کرد و گفت: هنوزم اگه بخوایم بچه رو بندازیم دیر نیست. زن داریوش یکی رو سراغ داره که این کارو برامون میکنه، از آشناها زیاد نمی‌گیره، قسطی، پونصد ششصد تومن بیشتر.» حرف حامد نیمه‌کاره بود که مینا فریاد زد: خفه شــــــــو! قاتل! تو از من می‌خوای بچه‌مو بکشم؟!»

حامد سمت آشپزخانه رفت و رو به مینا که گوشه‌ای روی زمین کز کرده و نشسته بود گفت: آره! من ازت می‌خوام بچه‌ رو بکشی؛ چون ندارم که شکمشو سیر کنم! بچه تو بچه منم هست، نمی‌خوام چهار روز دیگه به‌خاطر گشنگی بمیره.»

مینا، چند قطره اشکی را که روی گونه‌اش می‌لغزیدند با پشت دست پاک کرد: روزی اونو خدا میده.»

حامد فریاد زد: روزی ما رو هم خدا باید بده مینا! ولی انگار نه انگار! ولمون کرده به حال خودمون. اصلا انگاری همچین خانواده‌ای تو این دنیا وجود نداره. اگه روزی ما رو هم می‌داد الان حال و روزمون این نبود.»

صدای گریه‌ی مینا بلندتر شد، با التماس گفت: شاید خدا هیچ وقت دیگه بهمون بچه نده حامد، من این بچه رو دوست دارم، چهارماهه داره تو بدن من نفس می‌کشه. من نمی‌خوام بکشمش.»

صورت حامد از شدت خشم سرخ شد. دستش را رو به او گرفت و فریاد زد: منم ندارم که سیرش کنم، ندارم که پوشک و شیرخشک براش بخرم، ندارم که ببرمش دکتر. من بچه نمی‌خواستم مینا. الان وقت بچه نیست، چرا نمی‌فهمی اینو؟!» این جمله تمام نشده بود که حامد بالای سر مینا بود.

مینا که اشک تمام پهنای صورتش را پوشانده بود به زور از میان هق هق هایش نفسی کشید و با لکنت رو به حامد گفت: خ‌خ‌خیلی بی‌رحمی ح‌حامد! خیلی ب.»

حامد نشست و با فریاد وسط حرف مینا پرید: آره من بی‌رحمم! من بی‌رحمم که مثل بقیه مردا زیر کتک سیاه و کبودت نمی‌کنم، من بی‌رحمم که تا حالا با هرسازی زدی رقصیدم» و بعد کشیده‌ی آبداری به صورت مینا زد.

صدای گریه‌ی مینا اتاق را پر کرد. مینا تمام توانش را جمع کرد و چندبار بلند فریاد زد: قاتل! قاتل!»

حامد که صورتش از خشم سرخ شده بود دیگر نتوانست تحمل کند و زن را زیر مشت و لگدهایش گرفت. تا چند دقیقه تنها چیزی که در آن خانه به گوش می‌رسید صدای گریه و ناله‌های مینا بود. آن‌قدر کتکش زد تا خودش از حال رفت. بعد با صدایی خسته ادامه داد: فردا می‌ریم بچه رو میندازی. به خدا اگه نیای بازم همینه! هر روز میزنمت! همین‌جوری مثل سگ می‌زنمت. اینقدر میزنمت تا زیر مشت و لگد بچه از بارت بره.» و حرفش تمام نشده بود که تلفن را از پریز کشید و موبایل مینا را که روی تاقچه بود برداشت و به اتاق کناری رفت و در را بست.

تمام شب، مینا به این فکر می‌کرد که فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، به این که چقدر می‌تواند با این بچه بازی کند و با این بچه خوشبخت باشد. خیال می‌کرد که یکی دوسال دیگر فرزندش چقدر برایش شیرین زبانی خواهد کرد و چقدر برایش دست گل به آب خواهد داد. در طول مدت بارداری‌اش هیج وقت اینقدر به بچه‌اش فکر نکرده بود. فکر می‌کرد و لبخند می‌زد ولی از فردا» می‌ترسید.

توی همین فکرها غرق بود که خوابش برد و با صدای حامد از خواب بیدار شد. ایستاده بود بالای سرش، حاضر بود: با همان کاپشن چرمی که همیشه می‌پوشید و همان پیراهن سفید یقه دریده‌ای که دیروز تنش کرده بود. معلوم بود دیشب حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرده است: پاشو! پاشو بپوش بریم!»

مینا قدری چشم‌هایش را مالید و با صدایی آرام گفت: کجا؟ جایی قرار نبود بریم!»

حامد دوباره گُر گرفت: بازی دیشبو در نیار مینا! پاشو الان میان، زن داریوش برات وقت گرفته بریم پیش دکتر.»

مینا صورتش را برگرداند. حامد دست مینا را گرفت و سمت خودش کشید: دِ بهت میگم.» در همین حین صدای زنگ در، حامد را ساکت کرد. بعد از چندلحظه سکوت ادامه داد: داریوشه، با زنش؛ گفتم که الان میان. پاشو! پاشو بهت میگم!» بعد به زور او را از جا بلند کرد و درحالی که مینا به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و با صدایی محو فریاد می‌کشید، چند دقیقه بعد، راه افتادند.

گرگ و میش غروب بود که کلید، در قفل چرخید. در را باز کردند و وارد خانه شدند. ماه، پشت ابرهای ضخیمی که حالا داشتند می‌باریدند پنهان شده بود.

نگاه مینا به قطره‌های بارانی بود که یکی یکی روی چادرش می‌افتادند و بعد محو می‌شدند. به سختی راه می‌رفت، حامد زیر بغلش را گرفته بود. صورتش زرد و بی‌روح و پف کرده و چشمانش از شدت گریه قرمز و متورم شده بودند. به زحمت از پله‌ها بالا آمد و وارد اتاق شد. حامد جایی برای او پهن کرد و سراغ یخچال رفت و همین طور که مشغول ریختن آب و برداشتن یک قرص آرامبخش بود گفت: نمی‌دونی گوشیمو دیشب کجا گذاشتم مینا؟ صبح یادم رفت برش دارم.»

پرسش کنان سمت مینا آمد. مینا رویش را برگرداند و پتو را روی صورتش کشید. صدای هق هق او از زیر پتو شنیده می‌شد.

حامد قرص و آب را کنار تشک مینا گذاشت و به سمت اتاق کناری رفت. صدای پرت شدن و شکستن لیوان شیشه‌ای در اتاق پیچید و بعد صدای گریه‌ی مینا با طنین بلندتری اتاق را پر کرد.

حامد، چندجای اتاق را دنبال گوشی‌اش گشت. روی تاقچه، کنار بالشتی که رویش خوابیده بود، توی کشوها و دست آخر آن را کنار رادیوی قدیمی قهوه‌ای رنگی که گوشه‌ی فرش بود پیدا کرد.

گوشی را دستش گرفت و در میان نوای فحش و بد و بیراه‌های مینا، چشمش به پیامکی افتاد که تازه آمده بود: نظر به پذیرش نهایی شما در مصاحبه استخدامی.» خشکش زد. حالا فقط صدای گریه‌ی مینا شنیده می‌شد.

 


صدسال تنهایی

صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر که نمی‌توان هیچ را باور نکرد.

مارکز در این کتاب، داستان شش نسل از خانواده بوئندیا را روایت می‌کند. خانواده‌ای که علی رغم همه‌ی تفاوت‌ها در یک چیز با یکدیگر مشترک‌اند: تنهایی! تنهایی‌ای که اولین آن‌ها تا آخرین‌شان را در برگرفته و می‌بلعد و دست آخر از آن‌ها هیچ چیز برجا نمی‌گذارد.

داستان، سرشار است از کنایه‌های غیرمستقیم به دنیای امروز ما و به هرآن‌چه ما را زنده نگه داشته و یا به جان یکدیگر انداخته است. این، روایت ماست. ما که در امپراتوری پدران خویش، به دنیا می‌آییم، بزرگ می‌شویم و بعد امپراتوری‌هایمان را روی ویرانه‌های برجای مانده از پیشینیان خود بنا می‌کنیم و آن‌گاه که عصرمان به سر رسید، رخت برمی‌بندیم تا به فرزندانمان اجازه دهیم امپراتوری‌های خود را بی هیچ مزاحمت برپا کنند و مدتی سالار خود باشند و بعد این تراژدی را تا ابد ادامه دهند. و در نهایت نیز، همه محکوم به شکست ایم.

آغاز و پایان داستان، هر دو به شدت هنرمندانه است. اما آن‌چه بیش از این دو بر دل می‌نشیند و خواندن کتاب را جذاب‌تر می‌کند، شیوه منحصر به فرد مارکز در قصه‌گویی است. او داستانش را روایت می‌کند: انگار در یک قهوه خانه نشسته‌اید و به داستانی از سالیان دور گوش می‌دهید. با همان رنگ و بو و جذابیت و سرزندگی.

خواندن این کتاب را به همه‌ی آن‌ها که شیفته‌ی ادبیات هستند توصیه می‌کنم. به شرط آن که اهل خواندن رمان، به ویژه رمان‌های کلاسیک باشند. این کتاب، به درد کسانی که با مطالعه داستان‌های آبکی، ذائقه خود را مسموم کرده‌اند، نمی‌خورد.

در نهایت دوست دارم شما را مهمان قسمتی از توصیف‌های شاهکار او کنم یکی از جملات قصارش را تقدیم‌تان کنم و این یادداشت را به پایان برسانم:

کسانی که جلو همه ایستاده بودند قبلا از امواج گلوله ها بر زمین افتاده بودند. کسانی که هنوز زنده بودند به جای آنکه خود را به زمین بیندازند، سعی داشتند به میدان کوچک برگردند.

وحشت مانند دم اژدها می جنبید و آن ها را همچون موجی متراکم، به سمت یک موج متراکم دیگر می راند که از انتهای دیگر خیابان، با جنبش دم اژدها، به آنجا سرازیر شده بود.

در آنجا هم مسلسل ها بلاانقطاع شلیک می کردند. محاصره شده بودند. در گردبادی عظیم به دور خود می چرخیدند، گردبادی که رفته رفته قطر خود را از دست میداد، چون حاشیه اش درست مثل پوست پیاز، با قیچی های سیری ناپذیر و یکنواخت مسلسل ها چیده می شد.

بچه چشمش به زنی افتاد که در محوطه ای که به طور معجزه آسا از آن حمله در امان مانده بود، زانو زده بود و بازوان خود را صلیب وار بالا گرفته بود.

خوزه آرکادیوی دوم در لحظه ای که با چهره ی خون آلود به زمین افتاد و بچه را در آنجا به زمین گذاشت و قبل از آن که آن هنگ عظیم، محوطه ی باز و زن زانو زده زیر نور آسمان خشکسالی کشیده را در خود بگیرد، در آن دنیای قحبه صفتی که اوسولا ایگواران آن همه حیوانات کوچولوی آب نباتی فروخته بود، به زانو درآمد.»

اما دلنشین‌ترین جمله‌ی تمام کتاب این بود که: روزی که قرار بشود بشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.» راست می‌گوید؛ به نظر من هم همین‌طور است.


اگر به همین دویست و اندی سال قبل برگردیم، خواهیم دید که مردم پهنه‌ی وسیعی از آسیا، فارسی را به عنوان زبان اصلی یا زبان دوم‌شان برگزیده بودند و نه تنها در فلات ایران، که در نقاط همسایه‌ی آن نیز کمتر کسی بود که با این زبان شیرین آشنا نباشد.

این زبان، آن‌قدر پرنفوذ بود که از حکومت ترکان عثمانی در غرب، تا کورگانیان در هند و از کاشغر –که امروزه جزئی از چین است- در شمال تا جزیره‌ی بحرین در جنوب کمتر کسی پیدا می‌شد که به آن مسلط نباشد.

بی‌گمان زبان، اصلی‌ترین و مهم‌ترین ابزار انتقال یک فرهنگ است و وجود زبان مشترک میان مردم پهنه‌ای چنین وسیع به معنی وجود یک فرهنگ مشترک در میان تمام آنان نیز هست. فرهنگی که امروز نیز می‌توان رگه‌هایی از آن را در سرتاسر این نقاط یافت: چه در نوروز، که آیین سنتی و عید باستانی ماست و چه در لباس و پوشش، یا حتی معماری.

بدیهی است که چنین هم‌زبانی و هم‌فرهنگی‌ای ابدا به مذاق استعمارگرانی که دوست دارند دنیا را در دست بگیرند و تمام آن را یک‌جا ببلعند خوش نیاید. پس با هدف پراکنده ساختن این اتفاق، آن روز که حکومت‌های لایق و مقتدر جای خود را به جانشینان بی‌لیاقت و ضعیف‌شان دادند، دست تعدی به سوی این سرزمین پهناور گشودند و آن را پاره پاره نموده و آن پاره‌ها را از یکدیگر دور کردند.

در خطوط باقی مانده‌ی این نوشتار، تنها درباره‌ی یکی از این دست‌های استعماری بحث خواهم کرد که زبان رسمی و اداری هندوستان را با زور و اجبار از فارسی به انگلیسی تغییر داد.

پیشینه‌ی آشنایی مردم هند با زبان فارسی، به سده‌ی سوم هجری بازمی‌گردد. چندی بعد، پس از حمله‌ی سلطان محمود به هند، در اوایل سده‌ی پنجم، این زبان در شبه قاره گسترش بیشتری یافت. از دیگر سو، حضور سوفیان فارسی زبانی همچون هجویری، خواجه معین‌الدین چشتی و سیداشرف جهانگیر سمنانی، در افزایش علاقه مردم آن دیار به اسلام و زبان فارسی بسیار موثر بود. در طی این مدت، شکل‌گیری حکومت‌های فارسی زبان در شبهه قاره‌ی هند باعث شد تا این زبان به عنوان زبان رسمی، اداری و درباری در کانون توجه قرار گیرد.

علاقه‌ی پادشاهان فارسی‌زبان هند به فرهنگ و ادب فارسی موجب گردید خیل عظیمی از هنرمندان، ادیبان، علماء و دانشمندان پیرامون آنان گرد آیند و به زودی آن دیار به مهد دیگری برای گسترش زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بدل گشت و موجب شکوفایی و ارتقای این زبان و پیدایش آثاری خیره کننده و بی‌نظیر گردید.

مقبره شهبانو ممتاز محل و شاه جهان

بزرگ‌ترین و مقتدرترین این پادشاهان،

گورکانیان هند بودند.حکومتی که توسط ظهیرالدین محمد بابر، از نوادگان تیمور لنگ بنیان نهاده شد و فرزندانش به تدریج تمامی شبهه قاره را تحت فرمان خویش گرفتند. این سلسله که زمانی، در سده هفدهم میلادی و در عصر حکومت شاه جهان و فرزندش اورنگ‌زیب عالمگیر بزرگ‌ترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان بود به تدریج ضعیف‌تر شد تا در نهایت در سال 1875 توسط کمپانی هند شرقی بریتانیا از میان رفت.

این نوشتار قصد دارد به طور ویژه به نقش کمپانی هند شرقی بریتانیا در زوال کورگانیان هند و فراموشی زبان فارسی در شبهه قاره بپردازد.

کمپانی هند شرقی بریتانیا، که بنا به درخواست 218 نفر از تجار انگلیسی و براساس امتیامه سلطنتی ملکه اابت اول در 31 دسامبر 1600 میلادی با هدف کسب امتیازهای تجاری شکل گرفت، در ابتدا تنها یک شرکت بازرگانی و اقتصادی بود که از بدو تاسیس با دربار ارتباط تنگاتنگی داشت و ملکه/ پادشاه نیز از سهام‌داران آن بودند.

این شرکت، در دوران چار دوم (1660-1668م) به سرعت رشد کرد و حق تصرف در قلمرو، ضرب سکه، انعقاد پیمان اتحاد، اعلام جنگ و کنترل امور داخلی و قضایی را نیز به دست آورد. این امتیاز ویژه، کمپانی را از شرکتی کاملا تجاری به شرکتی ظاهرا تجاری با اهداف ی و نظامی بدل کرد.

کمپانی، که در سال‌های ابتدایی شکل گیری تنها با چهار کشتی عازم شرق شده بود به تدریج توسعه یافت تا جایی که در سال 1620، 55 کشتی به شرق فرستاد. اما حضور و دشمنی پرتغالی‌ها و هلندی‌ها به مانعی مهم در راه توسعه‌طلبی آنان بدل شد. دشمنی‌ای که در نهایت به جنگ انجامید و در طی آن انگلیسی‌ها، ناوگان پرتغال را به سختی شکست دادند و به بزرگ‌ترین کمپانی تجاری سرتاسر شبهه قاره بدل شدند.

پس از اخراج پرتغالی‌ها، انگلیسی‌ها کوشیدند تا برای خود مستملکاتی در سواحل غربی هند فراهم کنند. حرکت کمپانی هند شرقی بریتانیا به سوی استعمارگری و ایجاد حرکات آشوب‌گرانه‌، موجب پیدایش تنش‌ها و درگیری‌هایی بین ایشان و حکومت هند گردید. تا این که در سال 1689 اورنگ‌زیب شکست سختی به آن‌ها داد و بنا به دستور او کلیه‌ی انگلیسی‌ها در سراسر هند دستگیر و زندانی شدند.

پس از عذرخواهی رسمی انگلیسی‌ها، پادشاه گورکانی دستور از سرگیری مجدد تجارت آن‌ها را صادر کرد. منوط به آن که: غرامتی سنگین بپردازند، متعهد شوند که به مواضع قبلی خود عقب‌نشینی کنند و تنها تجاری ساده باشند و سر جان چایلد (ریاست کل مستملکات و دفاتر کمپانی در هند) را از کار برکنار کنند.

مرگ اورنگ‌زیب، شادمانی انگلیسی‌ها را به همراه داشت. پس از او روز به روز از اقتدار حکومت گورکانیان هند کاسته شد، درگیری‌های درون خاندان شاهی امکان استیلای طولانی مدت یک پادشاه مقتدر را از بین برد و از دیگر سو، سیک‌ها و مهاراته‌ها که توسط انگلیسی‌ها حمایت می‌شدند به دشمنان تازه‌ی این امپراتوری مسلمان بدل گشتند.

جنگ کمپانی هند شرقی و نیروهای حکومت هند

پس از مدتی، کمپانی هند شرقی به تدریج بر قسمت‌های بیشتری از شبهه قاره مسلط شد. حمله نادرشاه افشار به هند و تصرف دهلی در سال 1739 و سپس حمله احمدشاه درانی به هند و تصرف دهلی در ژانویه 1757 میلادی (همزمان با تهاجم انگلیسی‌ها به بنگال؛ حادثه‌ای که به عنوان سرآغاز استقرار امپراتوری بریتانیا در هند و مشرق زمین شناخته می‌شود) به منزله‌ی آخرین تیرهایی بود که بر پیکره‌ی این دولت ضعیف فرود آمد. نکته‌ای که باید به آن توجه داشت مشکوک بودن همزمانی تصرف دهلی توسط احمدشاه درانی و تصرف بنگال توسط نیروهای کمپانی هندشرقی برتانیاست و مدارکی دال بر تحریک احمدشاه درانی توسط عناصری مرموز از یک سو، و فلج کردن روانی ارتش پنجاب به عنوان سدی در راه سقوط سریع دهلی توسط عناصری دیگر وجود دارد.

کار تا آن‌جا پیش‌رفت که واپسین پادشاهان کورگانی هند، عملا مستمری‌بگیران کمپانی هندشرقی بودند. سرانجام بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی هند، پس از شکست شورش‌های استقلال هند در سال 1875دستگیر، محاکمه و نهایتا به برمه تبعید شد و همان‌جا درگذشت و بدین ترتیب طومار این حکومت فارسی زبان شبهه قاره برچیده شد.

حکومت رسمی کمپانی هندشرقی بر شبهه قاره، حدود یک سده (از اواخر حکومت گورکانیان هند) تداوم داشت. سرانجام پس از سرکوب انقلاب بزرگ هندوستان در اول نوامبر 1858 دولت بریتانیا طی اعلامیه‌ای کمپانی را منحل اعلام کرد و اداره امور هند را مستقیما (تحت عنوان راج بریتانیا) به دست گرفت.

با شروع حکومت کمپانی هندشرقی و سپس راج بریتانیا بر هند، زبان رسمی و اداری هند از فارسی –که روزی خود کارگزاران کمپانی نیز ناچار بودند به آن تکلم کنند- ابتدا به اردو و سپس به انگلیسی تغییر یافت. تمامی مدارس و برنامه‌های آموزشی نیز بر اساس زبان انگلیسی طراحی شد. برای پیشبرد کارها در ادارات، دادگاه‌ها و تجارت‌خانه‌ها نیز دانستن زبان انگلیسی ضروری بود.

مقبره شاه همایون در دهلی

بدین ترتیب، زبان فارسی در شبهه قاره‌ی هند روز به روز بیشتر به فراموشی نزدیک‌تر شد. ابتدا از روی کاغذها و اسناد حذف شد و تنها سینه به سینه منتقل گردید و سپس در میان همان سینه‌ها مدفون گردید و از یادها رفت تا امروز که تنها آثار آن بر سنگ‌نوشته‌ها و ابنیه‌ی بازمانده از آن دوره قابل مشاهده است.

زبانی که اگر امروز همان حوزه‌ی نفوذ روزگار پیشین را داشت، با قریب به یک میلیارد گویشور، می‌توانست ما را ده‌ها قدم به ایجاد تمدن نوین اسلامی نزدیک‌تر کند.

هرچند امروز نیز، اگر مسئولان ما مواضع غیرتمدنی اتخاذ نکنند، راه بازیابی آن یکپارچگی فرهنگی چندان محال و دور از دسترس نمی‌نماید.

پ.ن: برای مطالعه‌ی بیشتر رجوع کنید به: زرسالاران یهودی و پارسی، استعمار بریتانیا و ایران/ عبدالله شهبازی/ جلد اول/ موسسه مطالعات و پژوهش‌های ی (صفحات 93 تا 205)


پوستر فیلم

مدت زیادی سینما نرفته بودم. آخرین بارش اگر اشتباه نکنم پارسال بود که برای دیدن فیلم فِراری» رفتیم. دلیل این سینما نرفتن هم فقط یک چیز بود: نداشتن یک دوست همراه که حال و حوصله‌ی فیلم دیدن داشته باشد! این بود که تا یکی از دوستان صمیمی‌ام پیشنهاد دیدن شبی که ماه کامل شد» را داد، بدون تعلل پذیرفتم.

فیلم درخشانی که در سی‌وهفتمین جشنواره فیلم فجر تعداد زیادی از جوایز را درو کرد و غیر از آن در شش بخش دیگر هم نامزد دریافت جایزه شد. در مجموع با فیلم خوبی طرفیم. یک ملودرام تراژیک و اکشن که روایتگر عشق سوکی است بین فائزه و عبدالحمید (برادر بزرگ‌تر عبدالمالک ریگی). عشقی که دست آخر هم البته سرنوشت عجیبی پیدا می کند.

کارگردان فیلم نرگس آبیار است که به گمانم غالبا او را با فیلم دومش، شیار 143» می شناسیم. کارگردانی که سبک خودش را دارد و نشان داده کارش روز به روز بهتر می‌شود.

فیلم همچنین، سرشار از بازی‌های درخشان است. چه هوتن شکیبا» و الناز شاکردوست» که در این فیلم متفاوت‌تر از همیشه ظاهر شده‌اند و چه فرشته صدرعرفایی» که نقش یک مادر را تمام و کمال ایفا می‌کند.

در طراحی صحنه و لباس و جلوه‌های ویژه میدانی نیز فیلم از استانداردهای سینمای ایران بالاتر است و این ترکیب به خلق صحنه‌هایی منجر می‌شود که مخاطب نمونه‌اش را کمتر دیده است.

با وجود تمام این محاسن، اما فیلم دو نقطه ضعف و نقص بزرگ دارد:

بزرگ‌ترین نقصش فیلمنامه است. فیلمنامه‌ای که در ابتدا تصویر عشقی آبکی را نشان می‌دهد بی آن که به مخاطبش نشان دهد چه شد که چنین عشق سوکی از یک نظربازی ساده شکل گرفت. و فیلمنامه‌ای که بعدا هم روند تغییر و تکامل شخصیت‌ها را نادیده می‌گیرد و مخاطب اصلا نمی‌فهمد چطور شد که عبدالحمید شاعر عاشق‌پیشه ابتدای داستان به تروریستی خون‌ریز و وحشی تبدیل شد که حتی به عشق خودش نیز رحم نکرد.

بماند که تصویری که از عبدالمالک ریگی ارائه می‌کند بیش از آن که به تصویر سرکرده یکی از وحشی‌ترین گروهک‌های تروریستی شباهت داشته باشد به تصویر یک فیلسوف و عارف شباهت دارد و همین تا حد زیادی ذهن مخاطب را با چالش پذیرفتن او به عنوان آنتاگونیست داستان مواجه می‌کند.

نقص دیگر فیلم را هم می‌توان انتخاب‌های کارگردان دانست. علی‌رغم تمام تعریف‌هایی که از نرگس آبیار در ابتدای همین نوشتار کردم اما معتقدم او می‌توانست انتخاب‌های بهتری در بخش‌هایی از فیلم داشته باشد. مثل انتخاب دوربین ثابت به جای دوربین روی دست در فضاهای بسته، حذف بعضی قسمت‌ها که در روند داستان دخالت چندانی ندارند یا حتی پایان بندی فیلم. (که معتدم می‌توانست خیلی قوی‌تر و بهتر باشد و البته گناهش مشترکا به گردن کارگردان و فیلمنامه است!)

با این همه، با فیلم خوبی طرفیم که مخاطب را با خودش همراه می‌کند و ارزش دیدن دارد. امیدوارم به تماشایش بنشینید و از دیدنش لذت ببرید.

پ.ن:

موزیک ویدیوی محسن چاووشی برای این فیلم هم از آن اتفاق‌های خوب دنیای موسیقی بود که باعث شد چاووشی یکی از بهترین کارهایش را ارائه کند. یک شعر معرکه، یک اجرای پخته و یک تنظیم بی‌نظیر. بشنوید و بهرهور شوید!


اگر به همین دویست و اندی سال قبل برگردیم، خواهیم دید که مردم پهنه‌ی وسیعی از آسیا، فارسی را به عنوان زبان اصلی یا زبان دوم‌شان برگزیده بودند و نه تنها در فلات ایران، که در نقاط همسایه‌ی آن نیز کمتر کسی بود که با این زبان شیرین آشنا نباشد.

این زبان، آن‌قدر پرنفوذ بود که از حکومت ترکان عثمانی در غرب، تا کورگانیان در هند و از کاشغر –که امروزه جزئی از چین است- در شمال تا جزیره‌ی بحرین در جنوب کمتر کسی پیدا می‌شد که به آن مسلط نباشد.

بی‌گمان زبان، اصلی‌ترین و مهم‌ترین ابزار انتقال یک فرهنگ است و وجود زبان مشترک میان مردم پهنه‌ای چنین وسیع به معنی وجود یک فرهنگ مشترک در میان تمام آنان نیز هست. فرهنگی که امروز نیز می‌توان رگه‌هایی از آن را در سرتاسر این نقاط یافت: چه در نوروز، که آیین سنتی و عید باستانی ماست و چه در لباس و پوشش، یا حتی معماری.

بدیهی است که چنین هم‌زبانی و هم‌فرهنگی‌ای ابدا به مذاق استعمارگرانی که دوست دارند دنیا را در دست بگیرند و تمام آن را یک‌جا ببلعند خوش نیاید. پس با هدف پراکنده ساختن این اتفاق، آن روز که حکومت‌های لایق و مقتدر جای خود را به جانشینان بی‌لیاقت و ضعیف‌شان دادند، دست تعدی به سوی این سرزمین پهناور گشودند و آن را پاره پاره نموده و آن پاره‌ها را از یکدیگر دور کردند.

در خطوط باقی مانده‌ی این نوشتار، تنها درباره‌ی یکی از این دست‌های استعماری بحث خواهم کرد که زبان رسمی و اداری هندوستان را با زور و اجبار از فارسی به انگلیسی تغییر داد.

پیشینه‌ی آشنایی مردم هند با زبان فارسی، به سده‌ی سوم هجری بازمی‌گردد. چندی بعد، پس از حمله‌ی سلطان محمود به هند، در اوایل سده‌ی پنجم، این زبان در شبه قاره گسترش بیشتری یافت. از دیگر سو، حضور سوفیان فارسی زبانی همچون هجویری، خواجه معین‌الدین چشتی و سیداشرف جهانگیر سمنانی، در افزایش علاقه مردم آن دیار به اسلام و زبان فارسی بسیار موثر بود. در طی این مدت، شکل‌گیری حکومت‌های فارسی زبان در شبهه قاره‌ی هند باعث شد تا این زبان به عنوان زبان رسمی، اداری و درباری در کانون توجه قرار گیرد.

علاقه‌ی پادشاهان فارسی‌زبان هند به فرهنگ و ادب فارسی موجب گردید خیل عظیمی از هنرمندان، ادیبان، علماء و دانشمندان پیرامون آنان گرد آیند و به زودی آن دیار به مهد دیگری برای گسترش زبان فارسی و فرهنگ ایرانی بدل گشت و موجب شکوفایی و ارتقای این زبان و پیدایش آثاری خیره کننده و بی‌نظیر گردید.

مقبره شهبانو ممتاز محل و شاه جهان

بزرگ‌ترین و مقتدرترین این پادشاهان،

گورکانیان هند بودند.حکومتی که توسط ظهیرالدین محمد بابر، از نوادگان تیمور لنگ بنیان نهاده شد و فرزندانش به تدریج تمامی شبهه قاره را تحت فرمان خویش گرفتند. این سلسله که زمانی، در سده هفدهم میلادی و در عصر حکومت شاه جهان و فرزندش اورنگ‌زیب عالمگیر بزرگ‌ترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان بود به تدریج ضعیف‌تر شد تا در نهایت در سال 1875 توسط کمپانی هند شرقی بریتانیا از میان رفت.

این نوشتار قصد دارد به طور ویژه به نقش کمپانی هند شرقی بریتانیا در زوال کورگانیان هند و فراموشی زبان فارسی در شبهه قاره بپردازد.

کمپانی هند شرقی بریتانیا، که بنا به درخواست 218 نفر از تجار انگلیسی و براساس امتیامه سلطنتی ملکه اابت اول در 31 دسامبر 1600 میلادی با هدف کسب امتیازهای تجاری شکل گرفت، در ابتدا تنها یک شرکت بازرگانی و اقتصادی بود که از بدو تاسیس با دربار ارتباط تنگاتنگی داشت و ملکه/ پادشاه نیز از سهام‌داران آن بودند.

این شرکت، در دوران چار دوم (1660-1668م) به سرعت رشد کرد و حق تصرف در قلمرو، ضرب سکه، انعقاد پیمان اتحاد، اعلام جنگ و کنترل امور داخلی و قضایی را نیز به دست آورد. این امتیاز ویژه، کمپانی را از شرکتی کاملا تجاری به شرکتی ظاهرا تجاری با اهداف ی و نظامی بدل کرد.

کمپانی، که در سال‌های ابتدایی شکل گیری تنها با چهار کشتی عازم شرق شده بود به تدریج توسعه یافت تا جایی که در سال 1620، 55 کشتی به شرق فرستاد. اما حضور و دشمنی پرتغالی‌ها و هلندی‌ها به مانعی مهم در راه توسعه‌طلبی آنان بدل شد. دشمنی‌ای که در نهایت به جنگ انجامید و در طی آن انگلیسی‌ها، ناوگان پرتغال را به سختی شکست دادند و به بزرگ‌ترین کمپانی تجاری سرتاسر شبهه قاره بدل شدند.

پس از اخراج پرتغالی‌ها، انگلیسی‌ها کوشیدند تا برای خود مستملکاتی در سواحل غربی هند فراهم کنند. حرکت کمپانی هند شرقی بریتانیا به سوی استعمارگری و ایجاد حرکات آشوب‌گرانه‌، موجب پیدایش تنش‌ها و درگیری‌هایی بین ایشان و حکومت هند گردید. تا این که در سال 1689 اورنگ‌زیب شکست سختی به آن‌ها داد و بنا به دستور او کلیه‌ی انگلیسی‌ها در سراسر هند دستگیر و زندانی شدند.

پس از عذرخواهی رسمی انگلیسی‌ها، پادشاه گورکانی دستور از سرگیری مجدد تجارت آن‌ها را صادر کرد. منوط به آن که: غرامتی سنگین بپردازند، متعهد شوند که به مواضع قبلی خود عقب‌نشینی کنند و تنها تجاری ساده باشند و سر جان چایلد (ریاست کل مستملکات و دفاتر کمپانی در هند) را از کار برکنار کنند.

مرگ اورنگ‌زیب، شادمانی انگلیسی‌ها را به همراه داشت. پس از او روز به روز از اقتدار حکومت گورکانیان هند کاسته شد، درگیری‌های درون خاندان شاهی امکان استیلای طولانی مدت یک پادشاه مقتدر را از بین برد و از دیگر سو، سیک‌ها و مهاراته‌ها که توسط انگلیسی‌ها حمایت می‌شدند به دشمنان تازه‌ی این امپراتوری مسلمان بدل گشتند.

جنگ کمپانی هند شرقی و نیروهای حکومت هند

پس از مدتی، کمپانی هند شرقی به تدریج بر قسمت‌های بیشتری از شبهه قاره مسلط شد. حمله نادرشاه افشار به هند و تصرف دهلی در سال 1739 و سپس حمله احمدشاه درانی به هند و تصرف دهلی در ژانویه 1757 میلادی (همزمان با تهاجم انگلیسی‌ها به بنگال؛ حادثه‌ای که به عنوان سرآغاز استقرار امپراتوری بریتانیا در هند و مشرق زمین شناخته می‌شود) به منزله‌ی آخرین تیرهایی بود که بر پیکره‌ی این دولت ضعیف فرود آمد. نکته‌ای که باید به آن توجه داشت مشکوک بودن همزمانی تصرف دهلی توسط احمدشاه درانی و تصرف بنگال توسط نیروهای کمپانی هندشرقی برتانیاست و مدارکی دال بر تحریک احمدشاه درانی توسط عناصری مرموز از یک سو، و فلج کردن روانی ارتش پنجاب به عنوان سدی در راه سقوط سریع دهلی توسط عناصری دیگر وجود دارد.

کار تا آن‌جا پیش‌رفت که واپسین پادشاهان کورگانی هند، عملا مستمری‌بگیران کمپانی هندشرقی بودند. سرانجام بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی هند، پس از شکست شورش‌های استقلال هند در سال 1875دستگیر، محاکمه و نهایتا به برمه تبعید شد و همان‌جا درگذشت و بدین ترتیب طومار این حکومت فارسی زبان شبهه قاره برچیده شد.

حکومت رسمی کمپانی هندشرقی بر شبهه قاره، حدود یک سده (از اواخر حکومت گورکانیان هند) تداوم داشت. سرانجام پس از سرکوب انقلاب بزرگ هندوستان در اول نوامبر 1858 دولت بریتانیا طی اعلامیه‌ای کمپانی را منحل اعلام کرد و اداره امور هند را مستقیما (تحت عنوان راج بریتانیا) به دست گرفت.

با شروع حکومت کمپانی هندشرقی و سپس راج بریتانیا بر هند، زبان رسمی و اداری هند از فارسی –که روزی خود کارگزاران کمپانی نیز ناچار بودند به آن تکلم کنند- ابتدا به اردو و سپس به انگلیسی تغییر یافت. تمامی مدارس و برنامه‌های آموزشی نیز بر اساس زبان انگلیسی طراحی شد. برای پیشبرد کارها در ادارات، دادگاه‌ها و تجارت‌خانه‌ها نیز دانستن زبان انگلیسی ضروری بود.

مقبره شاه همایون در دهلی

بدین ترتیب، زبان فارسی در شبهه قاره‌ی هند روز به روز بیشتر به فراموشی نزدیک‌تر شد. ابتدا از روی کاغذها و اسناد حذف شد و تنها سینه به سینه منتقل گردید و سپس در میان همان سینه‌ها مدفون گردید و از یادها رفت تا امروز که تنها آثار آن بر سنگ‌نوشته‌ها و ابنیه‌ی بازمانده از آن دوره قابل مشاهده است.

زبانی که اگر امروز همان حوزه‌ی نفوذ روزگار پیشین را داشت، با قریب به یک میلیارد گویشور، می‌توانست ما را ده‌ها قدم به ایجاد تمدن نوین اسلامی نزدیک‌تر کند.

هرچند امروز نیز، اگر مسئولان ما مواضع غیرتمدنی اتخاذ نکنند، راه بازیابی آن یکپارچگی فرهنگی چندان محال و دور از دسترس نمی‌نماید.

پ.ن: برای مطالعه‌ی بیشتر رجوع کنید به: زرسالاران یهودی و پارسی، استعمار بریتانیا و ایران/ عبدالله شهبازی/ جلد اول/ موسسه مطالعات و پژوهش‌های ی (صفحات 93 تا 205)


فیلم سرخ پوست

سرخ‌پوست، آخرین ساخته‌ی نیما جاویدی» است. فیلمی که به عقیده‌ی من نه تنها با فاصله‌ی بسیار زیاد، از ساخته‌های پیشین کارگردان بهتر است، بلکه یک پله نیز، بالاتر از سایر فیلم‌های جشنواره‌ی امسال می‌ایستد.

نامزدی در هفت رشته‌ی

سی‌وهفتمین جشنواره‌ی فیلم فجر و دریافت سیمرغ بلورین جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران، شاهدی بر این مدعاست.

داستان فیلم، زندانی قدیمی در اواخر دهه‌‌ی چهل شمسی را تصویر می‌کند که قرار است تخریب شود و رئیس آن نعمت جاهد (با بازی نوید محمدزاده) نیز با ترفیع درجه، مسئولیت بالاتری بگیرد. در این میان گم‌شدن یکی از زندانیان (احمد سرخ‌پوست)، حین انتقال آن‌ها به زندان جدید، چالش اصلی فیلم را می‌سازد و داستان، حول این موضوع شکل می‌گیرد.

به گمان من بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت فیلم، داشتن یک فیلمنامه‌ی خوب و پخته است. فیلمنامه‌ای که خوب داستان می‌گوید، خوب شخصیت خلق می‌کند و خوب به گره افکنی و گره‌گشایی می‌پردازد. اگر درباره‌ی فیلم شبی که ماه کامل شد» معتقد بودم ضعف فیلم‌نامه کار را خراب کرده، اینجا به عکس معتقدم قوت فیلم‌نامه است که باعث شکل‌گیری یک فیلم خوب شده.

شخصیت نعمت جاهد»، بر خلاف شخصیت رئیس زندان‌ها در فیلم‌های ایرانی، نه سیاه است، نه سفید. یک شخصیت خاکستری است که هرچند آن روحیه‌ی منظم و خشن نظامی را دارد، اما از احساس و عاطفه نیز تهی نیست.

هرچند، نباید بازی بی‌عیب و نقص نوید محمدزاده را نیز در رسیدن به این خروجی، بی‌تاثیر دانست. محمدزاده، هرچند که در این سال‌ها در بازی‌هایش، خود را تکرار نکرده است اما این‌بار نقشی به کلی متفاوت را بی‌نظیر ایفا می‌کند.

از دیگر نقاط قوت اثر، فیلم‌برداری بسیار هوشمندانه‌ی آن است. حرکت دوربین، در بسیاری از مواقع، عملا فضاسازی و شخصیت‌سازی را توامان انجام می‌دهد. همچنین تصویری خلق می‌کند که برخلاف بسیاری از فیلم‌ها، تلوزیونی نیست، بلکه سینمایی است! برای همین معتقدم اگر سوخ‌پوست را روی پرده‌ی سینما نبینید، یقینا چیزهایی را از دست داده‌اید.

به این ویژگی البته، باید بازی خلاقانه با نور و رنگ و یک طراحی صحنه و لباس جذاب را هم افزود. عناصری که تصاویر فیلم را بیش از هرچیز، به یک تابلوی نقاشی نزدیک می‌کند.

تصویری از فلم سرخ پوست

در کنار همه‌ی این‌ نقاط قوت، چند نقطه ضعف هم به چشم می‌خورد. اولین و بزرگ‌ترینش شاید مشکل ضعف پرداخت شخصیت سوسن کریمی» مددکار زندان (با بازی پریناز ایزدیار) است. بازی تکراری و نه چندان قوی ایزدیار نیز مزید بر علت می‌شود و این ضعف را برجسته‌تر می‌کند.

همچنین، تصویر کردن رابطه‌ی دراماتیکی که  معلوم نیست چطور شکل گرفته و چطور در طول فیلم عمیق می‌شود را نیز می‌توان یکی از ضعف‌های جدی کار برشمرد.

با این همه، علی‌رغم تمام نقدها به پایان‌بندی فیلم، من معتقدم سرخ‌پوست یکی از بهترین پایان‌بندی‌ها را بین فیلم‌های ایرانی دارد. لحظه‌ی پایان فیلم، در حقیقت جایی است که شخصیت اصلی داستان به قهرمان داستان بدل می‌شود و در آن نمای زیبا و باورنکردنی است که قهرمانی را که در تمام فیلم دنبالش می‌گردیم، بالاخره پیدا می‌کنیم.

پ.ن: لابد حالا می‌خواهید بپرسید بین

شبی که ماه کامل شد و سرخپوست کدام یکی را پیشنهاد می‌کنم؟
جوابم این است که اگر مخاطب خاص و حرفه‌ای فیلم و سینما هستید بی‌شک سرخ‌پوست راضی‌تان خواهد کرد. اما اگر سینما برای‌تان یک تنوع و تفریح است، احتمالا از دیدن شبی که ماه کامل شد بیشتر لذت خواهید برد.


پوستر آفتابگردانها

تابستان سال قبل بود که شروع شد و بعد هم به چشم بر هم زدنی، یک سال گذشت و تمام! ولی در طول این یک سال، چیزهای زیادی یادم داد: این که دنیا بزرگ‌تر از چیزی است که تا آن زمان فکر کرده‌ام، این که ادبیات وسیع‌تر از چیزی است که تا آن موقع پنداشته‌ام، این که در میان دیگران که هستم و می‌خواهم که باشم.

روزی که تمام شد، با خودم فکر کردم چه چیزی عایدم شده؟ و خوب که فکر کردم دیدم خودم را بهتر شناخته‌ام، و دنیایم را. دیدم دوستان خوبی یافته‌ام و راهم روشن‌تر شده و هموارتر، و ولعم به خواندن و نوشتن و دانستن بیشتر از پیش شده است.

و اگر این تمام چیزی باشد که

آفتابگردانها به من داده، به گمانم کافی است.

آفتابگردانها

لابد می‌پرسید آفتابگردانها چیست؟

من هم نامش را اولین بار، سال نود و شش شنیدم. از زبان یکی از دوستانم، در جشنواره‌ای و بعد که بیشتر پرس و جو کردم فهمیدم نام دوره‌ای است که هرساله به همت

شهرستان ادب» برگزار می‌شود و شاعران جوانی را از سراسر کشور پذیرش می‌کند و یک سال آموزش می‌دهد.

این بود که وقتی فراخوانش اعلام شد ثبت نام کردم و بعد تماس گرفتند برای مصاحبه و بعد هم اعلام کردند که قبول شدی!

در طول این یک سال، سه اردوی آموزشی رفتیم: تهران، قم و رامسر. سرشار از خاطرات خوش و روزهای شیرین و البته شب‌های دلچسب.

روزها، آن‌قدر با اساتید مختلف گپ می‌زدیم که روح‌مان از شعر لبریز می‌شد شب‌ها آن‌قدر تا دیر وقت مشغول صحبت با یکدیگر می‌شدیم که دست آخر با حمله‌ی لشکر خواب از پا در می‌آمدیم و تسلیم می‌شدیم.

این روزها و این شب‌ها، روزها و شب‌های خوبی بودند. مملو از خاطراتی که فراموش نخواهند شد و شیرینی‌شان از یاد نخواهد رفت.

در طول این یک سال، فرصت همنشینی و هم‌کلامی با اساتیدی نصیبم شد که بسیار از آن‌ها آموختم: استاد محمدعلی مجاهدی و

علی‌محمد مودب،

محمدکاظم کاظمی، سعید بیابانکی، ناصر فیض،

میلاد عرفان‌پور،

محمدمهدی سیار و بسیاری دیگر. عزیزانی که هریک بی‌دریغ، اندوخته‌ها و تجربیات‌شان را در اختیارمان گذاشتند و پای صحبت‌مان نشستند و حرف‌هایمان را شنیدند.

و دوستان خوبی یافتم که یک به یک از فرزانگان دوران‌اند: مبین اردستانی، محمدرضا وحیدزاده، محمدحسن نجفی، محمدرضا طهماسبی،

دکتر سیدوحید سمنانی و.

و این یک سال همنشینی با اهالی ادب، همراه شد با خواندن کتاب‌هایی که اغلب‌شان را آفتابگردانها در بستر سیر مطالعاتی‌اش هدیه داد، و البته هنوز فرصت خواندن بسیاری‌شان را نیافته‌ام.

ارتباط با اساتید نیز در طول دوره و خارج از اردوها قطع نشد و در بستر نقدهای تلفنی مکرری ادامه یافت که هرکدام در حکم یک کارگاه آموزشی بود و سرشار از نکاتی که آن‌ها را به سادگی و در میان هرکتابی نمی‌توان یافت.

بیشتر در مورد دوره آفتابگردان‌ها بخوانید: 

میزگرد در رومه جام جم: هوای شعر انقلاب آفتابی است

اردوی دوم آفتابگردانها

اما این همه نوشتم که بگویم چه؟

اول از همه نوشتم تا هرآنچه گذشته را در میان دفترچه‌ی خاطراتم ثبت کرده باشم تا مبادا گذشت روزگار حلاوت و شیرینی این خاطرات را از بین ببرد.

دلیل دیگرم این بود که بهانه‌ای داشته باشم برای تشکر از همه‌ی خوبانی که دست به دست یک دیگر دادند تا چنین دوره‌ای شکل بگیرد و هرسال با قوت برگزار شود. پیشتر و در بستر سطرهای قبل تشکر کردم اما باز هم می‌گویم و می‌نویسم که از همه‌شان سپاسگزارم.

مهم‌ترین دلیلم اما هیچ‌کدام از این‌ها نیست. این یادداشت را نوشتم تا در انتهای آن آرزو کنم ای کاش طرح‌هایی مثل آفتابگردان‌ها بیشتر بودند. و نه فقط در شعر؛ که در داستان، عکاسی، فیلم‌نامه نویسی، کارگردانی، موسیقی و هزار و یک هنر دیگر نمونه‌هایی از آن وجود داشت و به هدایت استعدادها می‌پرداخت.

در این مملکت هشتاد و چند میلیونی، لااقل چند صدهزار هنرمند وجود دارد که دست کم چندهزار تایشان شاعرند و هزار و اندی شان خوب شعر می‌گویند. و در این میان، یک آفتابگردان‌ها مگر دست تنها چندتایشان را می‌تواند زیر پر و بال خودش بگیرد؟ و به هرکدام چقدر می‌تواند آموزش بدهد؟ هرچه که هست قطره‌ای است در میان کویری. درست است که اصل وجودش برکت است. اما کم است و کفاف نمی‌دهد.

شک ندارم که متولی اصلی چنین حرکت‌هایی دولت است و در کنار آن بخش‌های مردم نهاد و خصوصی هریک باید گوشه‌ای از کار را بگیرند و به این حرکت شتاب دهند.

اما آموزش و پرورش کجاست؟ خواب است. و وزارت علوم؟ وزارت فرهنگ؟ سازمان تبلیغات؟ صدا و سیما؟ آن‌ها هم حال و روزشان تفاوتی با آموزش و پرورش (

+ ) نمی‌کند. یا خوابیده‌اند یا خودشان را به خواب زده‌اند. یا این کار را دارای اهمیتی نمی‌دانند یا در لیست اولویت‌هایشان شماره‌ی آخر را به آن اختصاص داده‌اند تا خیالشان راحت باشد هیچ گاه نوبتش نمی‌رسد.

برای بعضی‌هایشان هم کلا سوال است که مگر این کارها چقدر اهمیت دارد و چه بازدهی‌ای می‌تواند داشته باشد؟ برای گرفتن پاسخ سوال‌شان کافی است نگاهی به همین آفتابگردان‌ها بیندازند:

چقدر کتاب و با چه کیفیتی از خروجی‌های همین دوره به چاپ رسیده است؟ و اعضایش در کدام جشنواره‌ها و کنگره‌های مطرح کشور صاحب عنوان شده‌اند؟ و هرکدام بر محیط اطراف‌شان چه تاثیری گذاشته‌اند؟ پاسخ به این سوال‌ها خود روشنگر همه چیز هست.

آفتابگردان‌ها، با تمام نقاط قوت و ضعفش، بی‌گمان الگوی خوبی است برای همه‌ی کسانی که می‌خواهند باری از دوش این فرهنگ بردارند و مسیری را برایش هموار کنند. برای تک تک شان آرزوی بهروزی و پیروزی دارم.


فیلم سرخ پوست

سرخ‌پوست، آخرین ساخته‌ی نیما جاویدی» است. فیلمی که به عقیده‌ی من نه تنها با فاصله‌ی بسیار زیاد، از ساخته‌های پیشین کارگردان بهتر است، بلکه یک پله نیز، بالاتر از سایر فیلم‌های جشنواره‌ی امسال می‌ایستد.

نامزدی در هفت رشته‌ی

سی‌وهفتمین جشنواره‌ی فیلم فجر و دریافت سیمرغ بلورین جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران، شاهدی بر این مدعاست.

داستان فیلم، زندانی قدیمی در اواخر دهه‌‌ی چهل شمسی را تصویر می‌کند که قرار است تخریب شود و رئیس آن نعمت جاهد (با بازی نوید محمدزاده) نیز با ترفیع درجه، مسئولیت بالاتری بگیرد. در این میان گم‌شدن یکی از زندانیان (احمد سرخ‌پوست)، حین انتقال آن‌ها به زندان جدید، چالش اصلی فیلم را می‌سازد و داستان، حول این موضوع شکل می‌گیرد.

به گمان من بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت فیلم، داشتن یک فیلمنامه‌ی خوب و پخته است. فیلمنامه‌ای که خوب داستان می‌گوید، خوب شخصیت خلق می‌کند و خوب به گره افکنی و گره‌گشایی می‌پردازد. اگر درباره‌ی فیلم شبی که ماه کامل شد» معتقد بودم ضعف فیلم‌نامه کار را خراب کرده، اینجا به عکس معتقدم قوت فیلم‌نامه است که باعث شکل‌گیری یک فیلم خوب شده.

شخصیت نعمت جاهد»، بر خلاف شخصیت رئیس زندان‌ها در فیلم‌های ایرانی، نه سیاه است، نه سفید. یک شخصیت خاکستری است که هرچند آن روحیه‌ی منظم و خشن نظامی را دارد، اما از احساس و عاطفه نیز تهی نیست.

هرچند، نباید بازی بی‌عیب و نقص نوید محمدزاده را نیز در رسیدن به این خروجی، بی‌تاثیر دانست. محمدزاده، هرچند که در این سال‌ها در بازی‌هایش، خود را تکرار نکرده است اما این‌بار نقشی به کلی متفاوت را بی‌نظیر ایفا می‌کند.

از دیگر نقاط قوت اثر، فیلم‌برداری بسیار هوشمندانه‌ی آن است. حرکت دوربین، در بسیاری از مواقع، عملا فضاسازی و شخصیت‌سازی را توامان انجام می‌دهد. همچنین تصویری خلق می‌کند که برخلاف بسیاری از فیلم‌ها، تلوزیونی نیست، بلکه سینمایی است! برای همین معتقدم اگر سوخ‌پوست را روی پرده‌ی سینما نبینید، یقینا چیزهایی را از دست داده‌اید.

به این ویژگی البته، باید بازی خلاقانه با نور و رنگ و یک طراحی صحنه و لباس جذاب را هم افزود. عناصری که تصاویر فیلم را بیش از هرچیز، به یک تابلوی نقاشی نزدیک می‌کند.

تصویری از فلم سرخ پوست

در کنار همه‌ی این‌ نقاط قوت، چند نقطه ضعف هم به چشم می‌خورد. اولین و بزرگ‌ترینش شاید مشکل ضعف پرداخت شخصیت سوسن کریمی» مددکار زندان (با بازی پریناز ایزدیار) است. بازی تکراری و نه چندان قوی ایزدیار نیز مزید بر علت می‌شود و این ضعف را برجسته‌تر می‌کند.

همچنین، تصویر کردن رابطه‌ی دراماتیکی که  معلوم نیست چطور شکل گرفته و چطور در طول فیلم عمیق می‌شود را نیز می‌توان یکی از ضعف‌های جدی کار برشمرد.

با این همه، علی‌رغم تمام نقدها به پایان‌بندی فیلم، من معتقدم سرخ‌پوست یکی از بهترین پایان‌بندی‌ها را بین فیلم‌های ایرانی دارد. لحظه‌ی پایان فیلم، در حقیقت جایی است که شخصیت اصلی داستان به قهرمان داستان بدل می‌شود و در آن نمای زیبا و باورنکردنی است که قهرمانی را که در تمام فیلم دنبالش می‌گردیم، بالاخره پیدا می‌کنیم.

پ.ن: لابد حالا می‌خواهید بپرسید بین

شبی که ماه کامل شد و سرخپوست کدام یکی را پیشنهاد می‌کنم؟
جوابم این است که اگر مخاطب خاص و حرفه‌ای فیلم و سینما هستید بی‌شک سرخ‌پوست راضی‌تان خواهد کرد. اما اگر سینما برای‌تان یک تنوع و تفریح است، احتمالا از دیدن شبی که ماه کامل شد بیشتر لذت خواهید برد.


صدسال تنهایی

صدسال تنهایی را نخوانده‌ام، با آن زندگی کرده‌ام. کتاب بی‌نظیری است. با قلمی شیوا و روان و توصیفاتی بدیع و حیرت انگیز. با سبکی منحصر به فرد -رئالیسم جادویی- و جاسازی عناصر خیالی و غیر واقعی در بافت دنیایی واقعی، آن هم چنان ممزوج به یکدیگر که نمی‌توان هیچ را باور نکرد.

مارکز در این کتاب، داستان شش نسل از خانواده بوئندیا را روایت می‌کند. خانواده‌ای که علی رغم همه‌ی تفاوت‌ها در یک چیز با یکدیگر مشترک‌اند: تنهایی! تنهایی‌ای که اولین آن‌ها تا آخرین‌شان را در برگرفته و می‌بلعد و دست آخر از آن‌ها هیچ چیز برجا نمی‌گذارد.

داستان، سرشار است از کنایه‌های غیرمستقیم به دنیای امروز ما و به هرآن‌چه ما را زنده نگه داشته و یا به جان یکدیگر انداخته است. این، روایت ماست. ما که در امپراتوری پدران خویش، به دنیا می‌آییم، بزرگ می‌شویم و بعد امپراتوری‌هایمان را روی ویرانه‌های برجای مانده از پیشینیان خود بنا می‌کنیم و آن‌گاه که عصرمان به سر رسید، رخت برمی‌بندیم تا به فرزندانمان اجازه دهیم امپراتوری‌های خود را بی هیچ مزاحمت برپا کنند و مدتی سالار خود باشند و بعد این تراژدی را تا ابد ادامه دهند. و در نهایت نیز، همه محکوم به شکست ایم.

آغاز و پایان داستان، هر دو به شدت هنرمندانه است. اما آن‌چه بیش از این دو بر دل می‌نشیند و خواندن کتاب را جذاب‌تر می‌کند، شیوه منحصر به فرد مارکز در قصه‌گویی است. او داستانش را روایت می‌کند: انگار در یک قهوه خانه نشسته‌اید و به داستانی از سالیان دور گوش می‌دهید. با همان رنگ و بو و جذابیت و سرزندگی.

خواندن این کتاب را به همه‌ی آن‌ها که شیفته‌ی ادبیات هستند توصیه می‌کنم. به شرط آن که اهل خواندن رمان، به ویژه رمان‌های کلاسیک باشند. این کتاب، به درد کسانی که با مطالعه داستان‌های آبکی، ذائقه خود را مسموم کرده‌اند، نمی‌خورد.

در نهایت دوست دارم شما را مهمان قسمتی از توصیف‌های شاهکار او کنم یکی از جملات قصارش را تقدیم‌تان کنم و این یادداشت را به پایان برسانم:

کسانی که جلو همه ایستاده بودند قبلا از امواج گلوله ها بر زمین افتاده بودند. کسانی که هنوز زنده بودند به جای آنکه خود را به زمین بیندازند، سعی داشتند به میدان کوچک برگردند.

وحشت مانند دم اژدها می جنبید و آن ها را همچون موجی متراکم، به سمت یک موج متراکم دیگر می راند که از انتهای دیگر خیابان، با جنبش دم اژدها، به آنجا سرازیر شده بود.

در آنجا هم مسلسل ها بلاانقطاع شلیک می کردند. محاصره شده بودند. در گردبادی عظیم به دور خود می چرخیدند، گردبادی که رفته رفته قطر خود را از دست میداد، چون حاشیه اش درست مثل پوست پیاز، با قیچی های سیری ناپذیر و یکنواخت مسلسل ها چیده می شد.

بچه چشمش به زنی افتاد که در محوطه ای که به طور معجزه آسا از آن حمله در امان مانده بود، زانو زده بود و بازوان خود را صلیب وار بالا گرفته بود.

خوزه آرکادیوی دوم در لحظه ای که با چهره ی خون آلود به زمین افتاد و بچه را در آنجا به زمین گذاشت و قبل از آن که آن هنگ عظیم، محوطه ی باز و زن زانو زده زیر نور آسمان خشکسالی کشیده را در خود بگیرد، در آن دنیای قحبه صفتی که اوسولا ایگواران آن همه حیوانات کوچولوی آب نباتی فروخته بود، به زانو درآمد.»

اما دلنشین‌ترین جمله‌ی تمام کتاب این بود که:

روزی که قرار بشود بشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.»

راست می‌گوید؛ به نظر من هم همین‌طور است.


بیست و چهارسالگی

پرسید: بیست و چهارسالگی چه شکلی است؟»

گفتم: نمی‌دانم، خوب است!»

گفتم نمی‌دانم ولی بعد که تنها شدم به سوالش فکر کردم. و بعد عمیق‌تر فکر کردم. و باز عمیق‌تر فکر کردم. به نظرم رسید بیست و چهارسالگی زیباست؛ اما به همان میزان که زیباست، زشت است.

به گمانم زیباست، چون نشان از ابتدای یک راه پر پیچ و خم دارد. راهی که هرچند در ابتدای آن ایستاده‌ای اما پشت سرت به اندازه‌ی همین بیست و اندی سال تجربه اندوخته‌ای. (و اگر نه به اندازه‌ی تمام این بیست و اندی سال، لااقل از وقتی عقلت رسیده - مثلا از چهارده پانزده سالگی- چیزهایی آموخته و اندوخته‌ای که اگر همان هم به کارت بیاید باید بابتش بسیار خرسند باشی)

اما بیست و چهارسالگی، به همان میزان که زیباست، زشت است. هرچند زشت شاید تعبیر زیبایی نباشد. زشت نیست، ولی بد است. بد است زیرا هشدار می‌دهد که خوش‌بینانه اگر نگاه کنی قریب یک چهارم راه را رفته‌ای و همین‌طور که این یک قسمتش به چشم برهم‌زدنی گذشت، آن سه قسمت دیگر هم مانند برق می‌گذرد و می‌رسی به پایان راه. و وقتی به پایان این راه رسیدی، دیگر بازگشتی وجود ندارد. دیگر قرار نیست بازگردی و زندگی کنی، قرار نیست بازگردی و یاد بگیری، قرار نیست بازگردی و آدم دیگری باشی.

و اینجا، جایی است که تردید گریبانت را می‌گیرد و گوشه‌ی دیوار اسیرت می‌کند و در حالی که با خشم توی چشم‌هایت که از ترس دو دو می‌زنند زل زده است، می‌پرسد:راستی چطور زندگی کرده‌ای؟ آن‌طور که دلت خواسته، یا آن‌گونه که دیگران خواسته‌اند؟ در این سال‌ها، آیا به راستی زندگی کرده‌ای یا "تنها" زیسته‌ای؟ و اگر زیسته‌ای آیا می‌دانی که زیسته‌ای یا به اشتباه زیستن را زندگی معنا کرده‌ای؟ آیا آن‌چه باید را از این زندگی آموخته‌ای یا هر روز، بار این آموختن را به روز دیگر حواله کرده‌ای و این حواله را چنان به تاخیر انداخته‌ای تا در نهایت، موعد زندگی به سر آمده است؟ آیا آن‌که خواسته‌ای بوده‌ای یا با حسرت دگرگون شدن به مقصد رسیده‌ای؟»

ولی من فکر می‌کنم این بیست و چهارسال را آن‌طور که باید زندگی نکرده‌ام. گویی زندگی را لمس نکرده‌ام. آن‌چه دوست داشته‌ام را نیاموخته‌ام، بسیار کتاب هست که نخوانده‌ام، فیلم‌های زیادی مانده که ندیده‌ام، مکان‌های بسیاری که نرفته‌ام و طعم‌های بسیاری که نچشیده‌ام.

دوست ندارم بیست و چهارسال دیگر، وقتی بازمی‌گردم و به این صفحات رفته نگاه می‌کنم، باز کسی باشم که به او افتخار نمی‌کنم. یا هنوز همین کتاب‌های امروز را نخوانده باشم، یا همین فیلم‌ها را ندیده باشم، یا همین آموختنی‌ها را نیاموخته باشم، یا.

دوست دارم امسال، در دفتر زندگی‌ام، تولدی دیگر» باشد.

پی‌نوشت 1: این متن را اوایل آبان ماه نوشته‌ام ولی تاریخ روز تولدم را زده‌ام. 27م مهرماه. مدت زیادی بود می‌خواستم این چیزها را بنویسم، ولی هربار پشت گوش انداختم. امید که یاد بگیرم زندگی، وبلاگ نیست که هر وقت خواستم تاریخش را به عقب برگردانم.

پی‌نوشت 2: تولدم روز اربعین بود. این را به فال نیک می‌گیرم و دعا می‌کنم برکت وجود حضرت اباعبدالله، جاری در لحظه لحظه زندگی‌ام باشد.


سقوط

دیروز موفق شدم فیلمی را که مدت‌ها در صدد تماشایش بودم، ببینم. سقوط» (Downfall)، فیلمی در ژانر درام جنگی، ساخته‌ی الیور هرشبیگل است که به روایت دوازده روز آخر زندگی

آدولف هیتلر می‌پردازد. این، اولین فیلمی است که هیتلر را از زبان آلمانی‌ها روایت می‌کند و به گمانم از این جهت، فیلمی منحصر به فرد محسوب می‌شود.

در این نوشتار، قصد ندارم به روایت داستان فیلم یا نقد شخصیت هیتلر یا صحبت در خصوص جنگ جهانی دوم بپردازم. تنها می‌خواهم این فیلم جذاب را از چند جنبه بررسی کنم و در نهایت توصیه کنم که اگر به تاریخ و ژانر درام جنگی علاقمندید، حتما به تماشایش بنشینید!

داستان فیلم، بر اساس چندکتاب نوشته شده است که مهم‌ترین آن‌ها، کتاب پناهگاه هیتلر، نوشته‌ی ترادول یونگه، منشی شخصی آدولف هیتلر، پیشوای آلمان نازی است. به نظر می‌رسد در فیلم هم، شخصیت یونگه محور روایت قرار داده شده است. با این وجود کارگردان، زیرکارنه و بدون از دست دادن نقطه‌ی تمرکزش، قدم فراتر از او می‌گذارد و به قسمت‌های دیگری نیز سرک می‌کشد.

در این میان، بهترین و شاخص‌ترین ویژگی فیلم را، به گمانم باید گذر از تیپ‌ها و خلق شخصیت دانست. مهم‌ترین شخصیت فیلم، بی هیچ تردیدی، خود هیتلر است. رهبری که بارها و بارها در میان کتاب‌ها از او یاد شده و در فیلم‌‌های مختلفی به تصویر کشیده شده است. با این وجود، کمتر فیلم و داستانی را می‌توان یافت که هیتلر در آن‌ها به تیپ محدود نشده و صاحب شخصیت باشد. اغلب فیلم‌ها و داستان‌هایی که به این سوژه پرداخته‌اند، او را شخصیتی خون‌ریز، بی‌رحم و عاری از هرگونه عواطف انسانی تصویر کرده‌اند. با این حال، در این فیلم، ما شاهد جلوه‌های توامان مهربانی، خشم، جنون، غم، ناامیدی و گریه هستیم. چیزهایی که در مجموع، یک انسان را می‌سازند و به او خاصیتی چند بعدی می‌دهند. این‌گونه است که داستان فیلم، قابل درک‌تر، ملموس‌تر و صادقانه‌تر به نظر می‌رسد.

سقوط

به جز فیلمنامه خوب، داشتن طراحی صحنه و لباس بی‌نظیر نیز از دیگر نقاط قوت اثر است. طراحی صحنه و لباس فیلم‌هایی که درباره‌ی جنگ جهانی دوم ساخته می‌شوند، شباهت زیادی به هم دارند. اما چیزی که در اینجا کار را سخت کرده، محدود بودن فضای روایت داستان است. قسمت عمده‌ی داستان فیلم، در پناهگاه زیرزمینی فرماندهی روایت می‌شود. مکانی که هیتلر، در این دوازده روز، تنها یک بار آن را ترک می‌کند و مخاطب نیز، در مجموع، مدت محدودی از آن خارج می‌شود. با این وجود، صحنه‌پردازی به قدری خوب است و داستان چنان هوشمندانه روایت می‌شود که در این مدت کمتر مخاطب احساس خستگی می‌کند.

بازی بازیگران فیلم نیز خیره کننده است و برتر از همه‌ی آن‌ها، بی‌گمان، برونو گانتس، بازیگر سوئیسی ایستاده که نقش هیتلر را، با ظرافت و استادی تمام ایفا می‌کند. بازیگری که از همان دقایق ابتدایی، مخاطب را مجذوب خود می‌کند و تا پایان، با همان جذبه‌ی ابتدایی، به دنبال خود می‌کشاند.

با این حال، در کنار تمام این نقاط قوت، نقاط ضعف اثر را نیز نباید نادیده انگاشت. به عقیده‌ی من، بزرگ‌ترین ضعف فیلم، از ریتم افتادن آن در دقایق میانی است. چیزی که برای لحظه‌ای، فیلم را خسته کننده می‌کند و اندکی باعث زدگی مخاطب می‌شود. دلیل این از ریتم افتادن را، غلبه‌ی درام بر جلوه‌های جنگی می‌دانم. چیزی که البته می‌توانست با اندکی تغییر در فیلمنامه، رفع شود و کار را جذاب‌تر کند و باعث بیشتر فاصله‌گرفتنش از بیوگرافی» شود.

در مجموع اما، فیلم را پسندیدم و اگر قرار باشد از 10 به آن نمره دهم، به نظرم 8.5 نمره‌ی مناسبی خواهد بود. مجله‌ی امپایر، این فیلم را در لیست صد فیلم برتر تاریخ سینمای جهان قرار داده. من نیز، تماشای آن را به شما توصیه می‌کنم. بی‌گمان، راضیتان خواهد کرد.

در پایان، می‌خواهم قدری از این بحث‌ها فاصله بگیرم و گونه‌ی دیگری به این اثر نگاه کنم. در کنار همه‌ی صحبت‌ها، سقوط» فیلمی سرشار از جنبه‌های روانشناسی است. در مرکز داستان، ما با رهبری طرفیم که نماد بارز اختلال شخصیت خودشیفته (نارسیستیک) است و در کنار او، فرماندهانی که اغلب، عاری از مشکلات روان‌شناختی نیستند.

فکر می‌کنم این دیگر، بحث مفصلی است که یادداشت جداگانه‌ای را می‌طلبد. به همین دلیل، واردش نمی‌شوم و تنها به ذکر یک نکته اکتفا می‌کنم:

بی‌گمان ترکیب جادوی کاریزما» و یک بیماری روان‌شناختی، شبیه

اختلال شخصیت خودشیفته» یا اختلال شخصیت مرزی» در وجود یک رهبر ی، کافی است برای این که ملتی را به ورطه‌ی نابودی و جهانی را به آستانه‌ی تباهی بکشاند.

پی‌نوشت: در مورد جنگ جهانی دوم، جهان پس از آن و شخصیت رهبران آن اگر روزی فرصتی دست دهد، به تفصیل خواهم نوشت.


این خانه

روزی که این خانه را راه انداختم، هدفم نوشتن بود. نه برای این که کسی بخواند، نه برای این که چیزهایی که نوشته‌ام را عرضه کنم، نه برای این که هواداری پیدا کنم یا مخاطب ثابتی داشته باشم. (البته که همه‌ی این‌ها، برای کسی که به نوشتن علاقه دارد یک مزیت است و صدالبته موجب خوشحالی و شعف. ولی مقصود من این‌ها نبود.) من این وبلاگ را تنها برای این راه انداختم که خودم را مجاب کنم بیشتر بنویسم و آن‌چه نوشته‌ام را جایی ثبت کنم تا بعدها بهتر بتوانم سیر تغییر و تحول اندیشه‌ام را به تماشا بنشینم.

دوست دارم سالیان دیگر، وقتی به این صفحات و خطوط نگاه می‌کنم، ببینم از کدام نقطه به کدام نقطه رسیده‌ام؟ از کجا به سمت کجا حرکت کرده‌ام؟ برای رسیدن به جایی که آن روز هستم از چند کوجه گذشته‌ام و در چند منزل توقف داشته‌ام؟

این، شاید بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که می‌توانم از امروز، برای فردای خودم بفرستم. (منظورم البته هدیه‌ی دنیوی و مادی است. اعمال نیک و کارهای خیر جای خود را دارد.)

همین فکر را هم البته مدیون یک دوست‌ام. همان طور که پیش‌تر، در

اولین نوشته‌ی این خانه، گفته‌ام. دوستی که اگر اصرار و تشویق‌های او نبود، شاید هرگز به این کار تن نمی‌دادم.

این‌ها را گفتم که بدانید هدفم از راه انداختن این خانه، نوشتن است. نوشتن برای خودم. روزهای اول خودم را مجاب کرده بودم هرماه، چند نوشته‌ی جدید داشته باشم. بعدتر به ماهی یک نوشته هم رضایت دادم. این روزها اما درگیر کار مهم‌تری شده‌ام. کاری که نه تنها فرصت نوشتن را از من گرفته، که مدت زیادی است قلمم سمت شعر گفتن هم نمی‌رود. نه که نخواهم؛ مدت‌هاست نتوانسته‌ام شعر جدیدی بنویسم.

مطالب بسیاری برای نوشتن دارم و احساسات بسیاری برای سرودن. منتظرم بار سنگینی که بر دوش دارم را زمین بگذارم و باز شروع کنم. دلم لک زده است برای نوشتن و با کلمات بازی کردن.

این‌ها را نوشتم که بگویم: زنده‌ام! (هرچند به قول دوستم زنده و مرده‌مان برای اغلب آدم‌ها اهمیتی ندارد!) اما به هرحال زنده‌ام و برمی‌گردم. 

امشب، در میان وب‌گردی شبانه، دلم ناگاه هوس نوشتن کرد. آمدم بنویسم تا هم آرام شوم و هم به بهانه‌ی نوشتن بگویم: عیدتان مبارک، سال خوبی داشته باشید!

همین!

پ.ن: اگر در این مدت امری بود، می‌توانید به

صفحه اینستاگرامم، دایرکت بفرستید. تا حد امکان پاسخگو خواهم بود.


sad man

زندگی، دیکتاتور بی‌رحمی است. بزرگ‌ترین دلیلش هم این است که مجبورمان می‌کند به تحمل کردنش. حتی اگر هیچ دلیل دیگری هم برای حرفم نداشته باشم، همین یک دلیل برای این که ثابت کند زندگی دیکتاتور بی‌رحمی است، کفایت می‌کند.

فکر کنید یک آدم خیلی پر زور، بیاید و بدون این که نظرتان را بپرسد وادارتان کند رو به رویش بنشینید و خیره خیره نگاهش کنید! یا حتی یک قدم جلوتر بگذارد و مجبورتان کند با او شطرنج بازی کنید و تازه، تابع قوانینی باشید که خودش وضع کرده!

گاهی اوقات، هرچقدر هم که بزرگ باشیم، هرچقدر هم که قوی باشیم، مقهور این قدرت استخوان خرد کن می‌شویم و پرچم سفید را بالا می‌آوریم و تصمیم می‌گیریم تسلیمش شویم.

خیلی اوقات زندگی دوست ندارد بداند ما چه چیزی دوست داریم. خیلی اوقات اصلا توجهی به ما نمی‌کند. اصلا ما را نمی‌فهمد.

زندگی، اگر به شکل آدم تجسم پیدا می‌کرد، آدم بی‌رحمی می‌شد. از آن آدم‌ها که وحشت می‌کنی توی چشم‌شان نگاه کنی و حرفت را بزنی. از آن آدم‌ها که تا چپ چپ نگاهت می‌کنند، خودت را می‌بازی و هرچه می‌خواستی بگویی را - همه‌ی حرف‌ها و اعتراضاتت را- فراموش می‌کنی.

ولی زندگی، راستی راستی زنده نیست، جان‌دار نیست. هیچ وقت هم نمی‌تواند به شکل هیچ آدمی تجسم پیدا کند، چشمی هم ندارد که بترسی به آن نگاه کنی. 

زندگی خود ماییم. خود خود ما. ماییم که زندگی را می‌سازیم و با تصمیماتمان آن را زیبا یا زشت می‌کنیم. ماییم که تصمیم می‌گیریم آن را چطور بسازیم.

اگر زندگی شبیه یک دیکتاتور بزرگ است، تنها به خاطر این است که بازتاب حقیقت است. برای این است که تصویر ماست. این خود ماییم که یک دیکتاتور بزرگیم؛ دیکتاتوری که زندگی را به کام دیگران تلخ می‌کند و نظراتش را به آن‌ها تحمیل می‌کند.

این ماییم که توجه نمی‌کنیم دیگران چه دوست دارند، به چه چیزی عشق می‌ورزند و چگونه فکر می‌کنند. ماییم که دیگران را نمی‌فهمیم. بی‌محابا نظراتمان را به دیگران تحمیل می‌کنیم و خیال می‌کنیم کارمان خیلی درست است و خیرخواهیم. در صورتی که نیستیم و با این کارمان تنها زندگی را اول به کام دیگری و بعد به کام خودمان تلخ می‌کنیم.

ما آدم‌ها هستیم که تصمیم می‌گیریم عقده‌ی کینه‌های دیرینه‌مان را بر سر دیگران باز کنیم تا نگذاریم به آن‌چه می‌خواهند برسند. ماییم که در کمال بی‌رحمی، انتقام روزهای خوش نداشته‌مان را از اطرافیانمان می‌گیریم.

زندگی بی‌رحم نیست. ما آدم‌هاییم که بی‌رحمیم. ماییم که زندگی را زشت تصویر کرده‌ایم. 

و بالاخره، در این فراز و نشیب‌های زندگی، یکی هم ممکن است کم بیاورد. پرچم سفیدش را بالا بگیرد و تسلیم شود. تسلیم ما! چون دیگر بیشتر از آن‌چه تحمل کرده، قدرت نداشته است. چون احساس کرده استخوان‌هایش دارد زیر بار زندگی خرد می‌شود و دیگر نایی برایش نمانده است.

آن روز که پرچم سفیدی را بالا دیدیم و به خاک افتادن انسانی را به تماشا نشستیم، یادمان نرود فاتحه‌ای نثار انسانیتمان کنیم.


بولت ژورنال

مقدمه اول:

نام بولت ژورنال را اولین بار از

محمدرضا خراسانی‌زاده شنیدم، وقتی در استوری اینستاگرامش، تصویر دفترهای سال‌های پیشش را گذاشته و خیلی کوتاه درباره‌ی این روش توضیح داده بود. چیزی که مرا ترغیب کرد بیشتر درباره‌ی این روش بدانم، بخشی از نوشته‌ی محمدرضا بود که در آن از ناکارآمدی چک لیست‌ها (که من تا حالا از آن‌ها استفاده کرده‌ام) در برابر روش بولت ژورنال صحبت می‌کرد.

جستجوی بیشتر، مرا به تارنمای زهرا نجاری و

سایت نردیشمی رساند. جایی که مفصل درباره‌ی بولت ژورنال توضیح داده شده بود. آن‌جا بود که فهمیدم او کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال» را ترجمه کرده است. کتابی از رایدر کارول»، خالق بولت ژورنال، که در آن از روش‌ها و فلسفه‌ی این ابزار صحبت می‌کند.

قیمت پشت جلد کتاب 49 هزار تومن بود که باعث شد، به دلیل نداشتن بودجه‌ی کافی، کتاب را نخرم و تنها در

گودیدز به عنوان want to read علامتش بزنم تا در فرصت مناسب سراغش بروم.

 

مقدمه دوم:

مدتی قبل، وقتی درباره‌ی اپلیکیشن‌های کتاب الکترونیک کنجکاو شده بودم، از دوست عزیزی پرسیدم: به نظرت این اپ‌ها چطورند؟ چه کتابی را باید اینجوری خواند؟ و چه کتابی را نباید؟»

و او، با همان مهربانی همیشگی‌اش، گفت: بد نیستند. باید امتحانشان کنی. ولی به نظر من برای خواندن کتاب‌هایی که نه چندان بی‌اهمیت‌اند که بتوانی نادیده‌شان بگیری، و نه چندان مهم، که بخواهی برای خرید نسخه‌ی چاپی‌شان پول و برای نگهداری از آن‌ها فضای خالی کتابخانه‌ات را هزینه کنی، گزینه‌ی مناسبی هستند.»

این بود که وقتی

طاقچه، در ایام نوروز، گردونه‌ی شانسش را راه انداخت و از قضا مرا برنده‌ی یک هفته اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایتش (چیزی شبیه کتابخانه‌ی عمومی) کرد، فرصت را غنیمت شمردم و کتاب رایدر کارول را برای خواندن انتخاب کردم.

وسط نوشت: واقعا دم بر و بچه‌های طاقچه گرم! خواندن یک کتاب (آن هم اگر خیلی مهم نباشد)، با این تنبلی که اخیرا گریبانم را گرفته است، برای من ممکن است بیش از یک ماه زمان ببرد. با این وجود، اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت و فرصت محدودی که برای مطالعه‌ داشتم، مجبورم کرد عزمم را جزم کنم تا این کتاب 312 صفحه‌ای را در یک هفته تمام کنم.

 

اصل کلام:

بولت ژورنال، یک روش برنامه‌ریزی جذاب و منحصر به فرد است که برای اجرا کردنش، تنها نیاز به یک قلم و دفتر داریم. 

رایدر کارول»، در این کتاب به معرفی و شرح روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال (بوژو) و فلسفه‌ی پنهان در پشت آن می‌پردازد. ترجمه‌ی کتاب، همان طور که گفتم، کار زهرا نجاری» و روان و قابل فهم است.

کتاب در پنج فصل تنظیم شده است و در طول این فصل‌ها شما را با کلیات بولت ژورنال، سیستم برنامه‌ریزی آن، راهکارهای افزایش بهره‌وری و هنر و خلاقیت در طراحی آن آشنا می‌کند.

قلم و دفتر

یک قلم و یک دفتر، تنها چیزهایی هستند که برای شروع کردن بولت ژورنال، به آن نیاز دارید.

هر بخش، با جمله‌ای انگیزشی از افراد موفق و سرشناس در ستایش منظم بودن و برنامه ریزی شروع می‌شود و بعد به شرح مطلب خاصی می‌پردازد.

برای مثال در آغاز بخش مهاجرت» در فصل دوم کتاب، از قول پیتر دراکر می‌خوانیم:

هیچ کاری بی‌فایده‌تر از انجام دادن یک کار بی‌فایده به بهترین شکل نیست.

نویسنده، در سرتاسر کتاب کوشیده است جو مثبت و انگیزشی را به خواننده القاء کند و او را مصمم به برنامه‌ریزی و به خصوص پیگیری روش بولت ژورنال نماید.

با این وجود، نمی‌توان کتاب را خالی از ضعف دانست.

بزرگ‌ترین ضعف، آن است که غالب خواننده‌ها، با دیدن عنوان کتاب، فکر می‌کنند به یک دفترچه‌ی راهنما برای بولت ژورنال رسیده‌اند. اما در عمل چنین چیزی در کار نیست. هرچند، کتاب در قسمت‌های مختلفی به بیان روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال پرداخته است، اما حجم زیاد مطالب صرفا انگیزشی، تکراری یا غیر مرتبط، در نهایت باعث می‌شود مخاطب احساس انسجام مطلب را از دست بدهد. 

با این حال، اگر مثل من، هیچ‌گونه آشنایی قبلی با بولت ژورنال ندارید، خواندن این کتاب می‌تواند برای آشنایی اجمالی با روش برنامه‌ریزی و شیوه‌ی کارکرد بوژو بسیار مفید باشد. فکر می‌کنم با خواندن این کتاب، می‌توانید کار را شروع کنید و به چیز اضافی دیگری نیاز نخواهید داشت. با این وجود، اگر مطالب کتاب برایتان گنگ بود یا احساس کردید به چیزی نیاز دارید که در کتاب نتوانسته اید برایش پاسخی پیدا کنید می‌توانید به سایت نردیشمی (که بالاتر به آن لینک داده‌ام) مراجعه کنید یا هشتگ #bulletjornal را در شبکه‌های اجتماعی جستجو کنید.

اما اگر با بولت ژورنال آشنایی نسبی دارید، یا قبلا با آن کار کرده‌اید، گمان نمی‌کنم این کتاب بتواند چیز دیگری به شما اضافه کند.

لینک خرید کتاب برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال»:

خرید کتاب فیزیکی از سایت زهرا نجاری (46 هزار تومان)

خرید ای- بوک از طاقچه (15 هزار تومان)

پ.ن1: من کار کردن با بولت ژورنال را از امروز شروع می‌کنم. در خصوص نتایج این روش برنامه‌ریزی و تجربیاتی که خواهم داشت، چند ماه آینده مطلب مجزایی خواهم نوشت.

پ.ن2: اگر در شبکه‌های اجتماعی، بولت ژورنال را جستجو کنید، احتمالا با انبوه برگه‌های نقاشی شده و خلاقانه مواجه خواهید شد و این ممکن است قدری شما را بترساند؛ همان‌طور که من را ترساند. اما نگران نباشید. این‌ها همه حاشیه و اضافات است. به قول رایدر کارول: 

تنها چیزی که در بولت ژورنال اهمیت دارد محتواست، نه ظاهر.

پ.ن3: در یک فرصت مناسب، درباره‌ی کتاب‌های الکترونیکی و نرم‌افزارهای کتابخوان هم مطلب مفصلی خواهم نوشت.


sad man

زندگی، دیکتاتور بی‌رحمی است. بزرگ‌ترین دلیلش هم این است که مجبورمان می‌کند به تحمل کردنش. حتی اگر هیچ دلیل دیگری هم برای حرفم نداشته باشم، همین یک دلیل برای این که ثابت کند زندگی دیکتاتور بی‌رحمی است، کفایت می‌کند.

فکر کنید یک آدم خیلی پر زور، بیاید و بدون این که نظرتان را بپرسد وادارتان کند رو به رویش بنشینید و خیره خیره نگاهش کنید! یا حتی یک قدم جلوتر بگذارد و مجبورتان کند با او شطرنج بازی کنید و تازه، تابع قوانینی باشید که خودش وضع کرده!

گاهی اوقات، هرچقدر هم که بزرگ باشیم، هرچقدر هم که قوی باشیم، مقهور این قدرت استخوان خرد کن می‌شویم و پرچم سفید را بالا می‌آوریم و تصمیم می‌گیریم تسلیمش شویم.

خیلی اوقات زندگی دوست ندارد بداند ما چه چیزی دوست داریم. خیلی اوقات اصلا توجهی به ما نمی‌کند. اصلا ما را نمی‌فهمد.

زندگی، اگر به شکل آدم تجسم پیدا می‌کرد، آدم بی‌رحمی می‌شد. از آن آدم‌ها که وحشت می‌کنی توی چشم‌شان نگاه کنی و حرفت را بزنی. از آن آدم‌ها که تا چپ چپ نگاهت می‌کنند، خودت را می‌بازی و هرچه می‌خواستی بگویی را - همه‌ی حرف‌ها و اعتراضاتت را- فراموش می‌کنی.

ولی زندگی، راستی راستی زنده نیست، جان‌دار نیست. هیچ وقت هم نمی‌تواند به شکل هیچ آدمی تجسم پیدا کند، چشمی هم ندارد که بترسی به آن نگاه کنی. 

زندگی خود ماییم. خود خود ما. ماییم که زندگی را می‌سازیم و با تصمیماتمان آن را زیبا یا زشت می‌کنیم. ماییم که تصمیم می‌گیریم آن را چطور بسازیم.

اگر زندگی شبیه یک دیکتاتور بزرگ است، تنها به خاطر این است که بازتاب حقیقت است. برای این است که تصویر ماست. این خود ماییم که یک دیکتاتور بزرگیم؛ دیکتاتوری که زندگی را به کام دیگران تلخ می‌کند و نظراتش را به آن‌ها تحمیل می‌کند.

این ماییم که توجه نمی‌کنیم دیگران چه دوست دارند، به چه چیزی عشق می‌ورزند و چگونه فکر می‌کنند. ماییم که دیگران را نمی‌فهمیم. بی‌محابا نظراتمان را به دیگران تحمیل می‌کنیم و خیال می‌کنیم کارمان خیلی درست است و خیرخواهیم. در صورتی که نیستیم و با این کارمان تنها زندگی را اول به کام دیگری و بعد به کام خودمان تلخ می‌کنیم.

ما آدم‌ها هستیم که تصمیم می‌گیریم عقده‌ی کینه‌های دیرینه‌مان را بر سر دیگران باز کنیم تا نگذاریم به آن‌چه می‌خواهند برسند. ماییم که در کمال بی‌رحمی، انتقام روزهای خوش نداشته‌مان را از اطرافیانمان می‌گیریم.

زندگی بی‌رحم نیست. ما آدم‌هاییم که بی‌رحمیم. ماییم که زندگی را زشت تصویر کرده‌ایم. 

و بالاخره، در این فراز و نشیب‌های زندگی، یکی هم ممکن است کم بیاورد. پرچم سفیدش را بالا بگیرد و تسلیم شود. تسلیم ما! چون دیگر بیشتر از آن‌چه تحمل کرده، قدرت نداشته است. چون احساس کرده استخوان‌هایش دارد زیر بار زندگی خرد می‌شود و دیگر نایی برایش نمانده است.

آن روز که پرچم سفیدی را بالا دیدیم و به خاک افتادن انسانی را به تماشا نشستیم، یادمان نرود فاتحه‌ای نثار انسانیتمان کنیم.


خانه

روزی که این خانه را راه انداختم، هدفم نوشتن بود. نه برای این که کسی بخواند، نه برای این که چیزهایی که نوشته‌ام را عرضه کنم، نه برای این که هواداری پیدا کنم یا مخاطب ثابتی داشته باشم. (البته که همه‌ی این‌ها، برای کسی که به نوشتن علاقه دارد یک مزیت است و صدالبته موجب خوشحالی و شعف. ولی مقصود من این‌ها نبود.) من این وبلاگ را تنها برای این راه انداختم که خودم را مجاب کنم بیشتر بنویسم و آن‌چه نوشته‌ام را جایی ثبت کنم تا بعدها بهتر بتوانم سیر تغییر و تحول اندیشه‌ام را به تماشا بنشینم.

دوست دارم سالیان دیگر، وقتی به این صفحات و خطوط نگاه می‌کنم، ببینم از کدام نقطه به کدام نقطه رسیده‌ام؟ از کجا به سمت کجا حرکت کرده‌ام؟ برای رسیدن به جایی که آن روز هستم از چند کوجه گذشته‌ام و در چند منزل توقف داشته‌ام؟

این، شاید بزرگ‌ترین هدیه‌ای است که می‌توانم از امروز، برای فردای خودم بفرستم. (منظورم البته هدیه‌ی دنیوی و مادی است. اعمال نیک و کارهای خیر جای خود را دارد.)

همین فکر را هم البته مدیون یک دوست‌ام. همان طور که پیش‌تر، در

اولین نوشته‌ی این خانه، گفته‌ام. دوستی که اگر اصرار و تشویق‌های او نبود، شاید هرگز به این کار تن نمی‌دادم.

این‌ها را گفتم که بدانید هدفم از راه انداختن این خانه، نوشتن است. نوشتن برای خودم. روزهای اول خودم را مجاب کرده بودم هرماه، چند نوشته‌ی جدید داشته باشم. بعدتر به ماهی یک نوشته هم رضایت دادم. این روزها اما درگیر کار مهم‌تری شده‌ام. کاری که نه تنها فرصت نوشتن را از من گرفته، که مدت زیادی است قلمم سمت شعر گفتن هم نمی‌رود. نه که نخواهم؛ مدت‌هاست نتوانسته‌ام شعر جدیدی بنویسم.

مطالب بسیاری برای نوشتن دارم و احساسات بسیاری برای سرودن. منتظرم بار سنگینی که بر دوش دارم را زمین بگذارم و باز شروع کنم. دلم لک زده است برای نوشتن و با کلمات بازی کردن.

این‌ها را نوشتم که بگویم: زنده‌ام! (هرچند به قول دوستم زنده و مرده‌مان برای اغلب آدم‌ها اهمیتی ندارد!) اما به هرحال زنده‌ام و برمی‌گردم. 

امشب، در میان وب‌گردی شبانه، دلم ناگاه هوس نوشتن کرد. آمدم بنویسم تا هم آرام شوم و هم به بهانه‌ی نوشتن بگویم: عیدتان مبارک، سال خوبی داشته باشید!

همین!

پ.ن: اگر در این مدت امری بود، می‌توانید به

صفحه اینستاگرامم، دایرکت بفرستید. تا حد امکان پاسخگو خواهم بود.


بولت ژورنال

مقدمه اول:

نام بولت ژورنال را اولین بار از

محمدرضا خراسانی‌زاده شنیدم، وقتی در استوری اینستاگرامش، تصویر دفترهای سال‌های پیشش را گذاشته و خیلی کوتاه درباره‌ی این روش توضیح داده بود. چیزی که مرا ترغیب کرد بیشتر درباره‌ی این روش بدانم، بخشی از نوشته‌ی محمدرضا بود که در آن از ناکارآمدی چک لیست‌ها (که من تا حالا از آن‌ها استفاده کرده‌ام) در برابر روش بولت ژورنال صحبت می‌کرد.

جستجوی بیشتر، مرا به تارنمای زهرا نجاری و

سایت نردیشمی رساند. جایی که مفصل درباره‌ی بولت ژورنال توضیح داده شده بود. آن‌جا بود که فهمیدم او کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال» را ترجمه کرده است. کتابی از رایدر کارول»، خالق بولت ژورنال، که در آن از روش‌ها و فلسفه‌ی این ابزار صحبت می‌کند.

قیمت پشت جلد کتاب 49 هزار تومن بود که باعث شد، به دلیل نداشتن بودجه‌ی کافی، کتاب را نخرم و تنها در

گودیدز به عنوان want to read علامتش بزنم تا در فرصت مناسب سراغش بروم.

 

مقدمه دوم:

مدتی قبل، وقتی درباره‌ی اپلیکیشن‌های کتاب الکترونیک کنجکاو شده بودم، از دوست عزیزی پرسیدم: به نظرت این اپ‌ها چطورند؟ چه کتابی را باید اینجوری خواند؟ و چه کتابی را نباید؟»

و او، با همان مهربانی همیشگی‌اش، گفت: بد نیستند. باید امتحانشان کنی. ولی به نظر من برای خواندن کتاب‌هایی که نه چندان بی‌اهمیت‌اند که بتوانی نادیده‌شان بگیری، و نه چندان مهم، که بخواهی برای خرید نسخه‌ی چاپی‌شان پول و برای نگهداری از آن‌ها فضای خالی کتابخانه‌ات را هزینه کنی، گزینه‌ی مناسبی هستند.»

این بود که وقتی

طاقچه، در ایام نوروز، گردونه‌ی شانسش را راه انداخت و از قضا مرا برنده‌ی یک هفته اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایتش (چیزی شبیه کتابخانه‌ی عمومی) کرد، فرصت را غنیمت شمردم و کتاب رایدر کارول را برای خواندن انتخاب کردم.

وسط نوشت: واقعا دم بر و بچه‌های طاقچه گرم! خواندن یک کتاب (آن هم اگر خیلی مهم نباشد)، با این تنبلی که اخیرا گریبانم را گرفته است، برای من ممکن است بیش از یک ماه زمان ببرد. با این وجود، اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت و فرصت محدودی که برای مطالعه‌ داشتم، مجبورم کرد عزمم را جزم کنم تا این کتاب 312 صفحه‌ای را در یک هفته تمام کنم.

 

اصل کلام:

بولت ژورنال، یک روش برنامه‌ریزی جذاب و منحصر به فرد است که برای اجرا کردنش، تنها نیاز به یک قلم و دفتر داریم. 

رایدر کارول»، در این کتاب به معرفی و شرح روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال (بوژو) و فلسفه‌ی پنهان در پشت آن می‌پردازد. ترجمه‌ی کتاب، همان طور که گفتم، کار زهرا نجاری» و روان و قابل فهم است.

کتاب در پنج فصل تنظیم شده است و در طول این فصل‌ها شما را با کلیات بولت ژورنال، سیستم برنامه‌ریزی آن، راهکارهای افزایش بهره‌وری و هنر و خلاقیت در طراحی آن آشنا می‌کند.

قلم و دفتر

یک قلم و یک دفتر، تنها چیزهایی هستند که برای شروع کردن بولت ژورنال، به آن نیاز دارید.

هر بخش، با جمله‌ای انگیزشی از افراد موفق و سرشناس در ستایش منظم بودن و برنامه ریزی شروع می‌شود و بعد به شرح مطلب خاصی می‌پردازد.

برای مثال در آغاز بخش مهاجرت» در فصل دوم کتاب، از قول پیتر دراکر می‌خوانیم:

هیچ کاری بی‌فایده‌تر از انجام دادن یک کار بی‌فایده به بهترین شکل نیست.

نویسنده، در سرتاسر کتاب کوشیده است جو مثبت و انگیزشی را به خواننده القاء کند و او را مصمم به برنامه‌ریزی و به خصوص پیگیری روش بولت ژورنال نماید.

با این وجود، نمی‌توان کتاب را خالی از ضعف دانست.

بزرگ‌ترین ضعف، آن است که غالب خواننده‌ها، با دیدن عنوان کتاب، فکر می‌کنند به یک دفترچه‌ی راهنما برای بولت ژورنال رسیده‌اند. اما در عمل چنین چیزی در کار نیست. هرچند، کتاب در قسمت‌های مختلفی به بیان روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال پرداخته است، اما حجم زیاد مطالب صرفا انگیزشی، تکراری یا غیر مرتبط، در نهایت باعث می‌شود مخاطب احساس انسجام مطلب را از دست بدهد. 

با این حال، اگر مثل من، هیچ‌گونه آشنایی قبلی با بولت ژورنال ندارید، خواندن این کتاب می‌تواند برای آشنایی اجمالی با روش برنامه‌ریزی و شیوه‌ی کارکرد بوژو بسیار مفید باشد. فکر می‌کنم با خواندن این کتاب، می‌توانید کار را شروع کنید و به چیز اضافی دیگری نیاز نخواهید داشت. با این وجود، اگر مطالب کتاب برایتان گنگ بود یا احساس کردید به چیزی نیاز دارید که در کتاب نتوانسته اید برایش پاسخی پیدا کنید می‌توانید به سایت نردیشمی (که بالاتر به آن لینک داده‌ام) مراجعه کنید یا هشتگ #bulletjornal را در شبکه‌های اجتماعی جستجو کنید.

اما اگر با بولت ژورنال آشنایی نسبی دارید، یا قبلا با آن کار کرده‌اید، گمان نمی‌کنم این کتاب بتواند چیز دیگری به شما اضافه کند.

لینک خرید کتاب برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال»:

خرید کتاب فیزیکی از سایت زهرا نجاری (46 هزار تومان)

خرید ای- بوک از طاقچه (15 هزار تومان)

پ.ن1: من کار کردن با بولت ژورنال را از امروز شروع می‌کنم. در خصوص نتایج این روش برنامه‌ریزی و تجربیاتی که خواهم داشت، چند ماه آینده مطلب مجزایی خواهم نوشت.

پ.ن2: اگر در شبکه‌های اجتماعی، بولت ژورنال را جستجو کنید، احتمالا با انبوه برگه‌های نقاشی شده و خلاقانه مواجه خواهید شد و این ممکن است قدری شما را بترساند؛ همان‌طور که من را ترساند. اما نگران نباشید. این‌ها همه حاشیه و اضافات است. به قول رایدر کارول: 

تنها چیزی که در بولت ژورنال اهمیت دارد محتواست، نه ظاهر.

پ.ن3: در یک فرصت مناسب، درباره‌ی کتاب‌های الکترونیکی و نرم‌افزارهای کتابخوان هم مطلب مفصلی خواهم نوشت.


بولت ژورنال

مقدمه اول:

نام بولت ژورنال را اولین بار از محمدرضا خراسانی‌زاده شنیدم، وقتی در استوری اینستاگرامش، تصویر دفترهای سال‌های پیشش را گذاشته و خیلی کوتاه درباره‌ی این روش توضیح داده بود. چیزی که مرا ترغیب کرد بیشتر درباره‌ی این روش بدانم، بخشی از نوشته‌ی محمدرضا بود که در آن از ناکارآمدی چک لیست‌ها (که من تا حالا از آن‌ها استفاده کرده‌ام) در برابر روش بولت ژورنال صحبت می‌کرد.

جستجوی بیشتر، مرا به تارنمای زهرا نجاری و سایت نردیشمی رساند. جایی که مفصل درباره‌ی بولت ژورنال توضیح داده شده بود. آن‌جا بود که فهمیدم او کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال» را ترجمه کرده است. کتابی از رایدر کارول»، خالق بولت ژورنال، که در آن از روش‌ها و فلسفه‌ی این ابزار صحبت می‌کند.

قیمت پشت جلد کتاب 49 هزار تومن بود که باعث شد، به دلیل نداشتن بودجه‌ی کافی، کتاب را نخرم و تنها در گودیدز به عنوان want to read علامتش بزنم تا در فرصت مناسب سراغش بروم.

 

مقدمه دوم:

مدتی قبل، وقتی درباره‌ی اپلیکیشن‌های کتاب الکترونیک کنجکاو شده بودم، از دوست عزیزی پرسیدم: به نظرت این اپ‌ها چطورند؟ چه کتابی را باید اینجوری خواند؟ و چه کتابی را نباید؟»

و او، با همان مهربانی همیشگی‌اش، گفت: بد نیستند. باید امتحانشان کنی. ولی به نظر من برای خواندن کتاب‌هایی که نه چندان بی‌اهمیت‌اند که بتوانی نادیده‌شان بگیری، و نه چندان مهم، که بخواهی برای خرید نسخه‌ی چاپی‌شان پول و برای نگهداری از آن‌ها فضای خالی کتابخانه‌ات را هزینه کنی، گزینه‌ی مناسبی هستند.»

این بود که وقتی طاقچه، در ایام نوروز، گردونه‌ی شانسش را راه انداخت و از قضا مرا برنده‌ی یک هفته اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایتش (چیزی شبیه کتابخانه‌ی عمومی) کرد، فرصت را غنیمت شمردم و کتاب رایدر کارول را برای خواندن انتخاب کردم.

 

وسط نوشت: واقعا دم بر و بچه‌های طاقچه گرم! خواندن یک کتاب (آن هم اگر خیلی مهم نباشد)، با این تنبلی که اخیرا گریبانم را گرفته است، برای من ممکن است بیش از یک ماه زمان ببرد. با این وجود، اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت و فرصت محدودی که برای مطالعه‌ داشتم، مجبورم کرد عزمم را جزم کنم تا این کتاب 312 صفحه‌ای را در یک هفته تمام کنم.

 

 

اصل کلام:

بولت ژورنال، یک روش برنامه‌ریزی جذاب و منحصر به فرد است که برای اجرا کردنش، تنها نیاز به یک قلم و دفتر داریم. 

رایدر کارول»، در این کتاب به معرفی و شرح روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال (بوژو) و فلسفه‌ی پنهان در پشت آن می‌پردازد. ترجمه‌ی کتاب، همان طور که گفتم، کار زهرا نجاری» و روان و قابل فهم است.

کتاب در پنج فصل تنظیم شده است و در طول این فصل‌ها شما را با کلیات بولت ژورنال، سیستم برنامه‌ریزی آن، راهکارهای افزایش بهره‌وری و هنر و خلاقیت در طراحی آن آشنا می‌کند.

قلم و دفتر

یک قلم و یک دفتر، تنها چیزهایی هستند که برای شروع کردن بولت ژورنال، به آن نیاز دارید.

 

هر بخش، با جمله‌ای انگیزشی از افراد موفق و سرشناس در ستایش منظم بودن و برنامه ریزی شروع می‌شود و بعد به شرح مطلب خاصی می‌پردازد.

برای مثال در آغاز بخش مهاجرت» در فصل دوم کتاب، از قول پیتر دراکر می‌خوانیم:

هیچ کاری بی‌فایده‌تر از انجام دادن یک کار بی‌فایده به بهترین شکل نیست.

نویسنده، در سرتاسر کتاب کوشیده است جو مثبت و انگیزشی را به خواننده القاء کند و او را مصمم به برنامه‌ریزی و به خصوص پیگیری روش بولت ژورنال نماید.

با این وجود، نمی‌توان کتاب را خالی از ضعف دانست.

بزرگ‌ترین ضعف، آن است که غالب خواننده‌ها، با دیدن عنوان کتاب، فکر می‌کنند به یک دفترچه‌ی راهنما برای بولت ژورنال رسیده‌اند. اما در عمل چنین چیزی در کار نیست. هرچند، کتاب در قسمت‌های مختلفی به بیان روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال پرداخته است، اما حجم زیاد مطالب صرفا انگیزشی، تکراری یا غیر مرتبط، در نهایت باعث می‌شود مخاطب احساس انسجام مطلب را از دست بدهد. 

با این حال، اگر مثل من، هیچ‌گونه آشنایی قبلی با بولت ژورنال ندارید، خواندن این کتاب می‌تواند برای آشنایی اجمالی با روش برنامه‌ریزی و شیوه‌ی کارکرد بوژو بسیار مفید باشد. فکر می‌کنم با خواندن این کتاب، می‌توانید کار را شروع کنید و به چیز اضافی دیگری نیاز نخواهید داشت. با این وجود، اگر مطالب کتاب برایتان گنگ بود یا احساس کردید به چیزی نیاز دارید که در کتاب نتوانسته اید برایش پاسخی پیدا کنید می‌توانید به سایت نردیشمی (که بالاتر به آن لینک داده‌ام) مراجعه کنید یا هشتگ #bulletjornal را در شبکه‌های اجتماعی جستجو کنید.

اما اگر با بولت ژورنال آشنایی نسبی دارید، یا قبلا با آن کار کرده‌اید، گمان نمی‌کنم این کتاب بتواند چیز دیگری به شما اضافه کند.

 

لینک خرید کتاب برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال»:

خرید کتاب فیزیکی از سایت زهرا نجاری (46 هزار تومان)

خرید ای- بوک از طاقچه (15 هزار تومان)

 

 

پ.ن1: من کار کردن با بولت ژورنال را از امروز شروع می‌کنم. در خصوص نتایج این روش برنامه‌ریزی و تجربیاتی که خواهم داشت، چند ماه آینده مطلب مجزایی خواهم نوشت.

پ.ن2: اگر در شبکه‌های اجتماعی، بولت ژورنال را جستجو کنید، احتمالا با انبوه برگه‌های نقاشی شده و خلاقانه مواجه خواهید شد و این ممکن است قدری شما را بترساند؛ همان‌طور که من را ترساند. اما نگران نباشید. این‌ها همه حاشیه و اضافات است. به قول رایدر کارول: 

تنها چیزی که در بولت ژورنال اهمیت دارد محتواست، نه ظاهر.

پ.ن3: در یک فرصت مناسب، درباره‌ی کتاب‌های الکترونیکی و نرم‌افزارهای کتابخوان هم مطلب مفصلی خواهم نوشت.

 

 


خودسوزی

چند روز پیش، خبری خواندم که به نوشتن این یادداشت وادارم کرد:

خودسوزی یک معلم در مسجد سلیمان

اخبار خودسوزی را تا کنون بارها شنیده بودم. این که انسانی خودش را به آتش بکشد، برایم چیز تازه و غریبی نیست. چیزی که این خبر را برایم خاص‌تر و عجیب‌تر از موارد پیشین کرد، شخص اقدام کننده بود: یک معلم!

در جامعه‌ی ما، معلمین غالبا افراد فرهیخته‌ای محسوب می‌شوند. درست است که مسائل و معظلات اقتصادی و معیشتی، مدت‌هاست گریبان‌گیر این قشر شریف است -و البته همین امر از ارزش و اعتبار این حرفه در سرزمین ما کاسته است- ولی با این وجود، هنوز عنوان معلم» داشتن، افتخارآمیز و احترام‌آفرین است. حتی در بسیاری از روستاها و شهرهای کوچک، هنوز معلم انسانی رویایی و شغلش، شغلی آرمانی پنداشته می‌شود.

به همین سبب است که خبر خودسوزی یک معلم، لااقل برای من، تعجب‌آور تر از خبر خودسوزی یک کارگر یا دستفروش است. نه این که آن کارگر یا دست‌فروش، ارزش و منزلتی پایین‌تر دارد؛ بلکه بدان علت که جامعه‌ی ما، روی معلم حساب دیگری باز کرده است.

پس از خواندن تیتر خبر، به این فکر کردم که راستی باید چه اتفاقی بیفتد که یک نفر -و به طور ویژه یک معلم - خودش را بسوزاند؟ چه چیز، پس پرده‌ی این اتفاق تلخ پنهان شده است که آدمی را وادار به این حرکت می‌کند؟

سوختن، مرگ دردناکی است و خودسوزی، شاید دردناک‌ترین شیوه‌ی خودکشی باشد. کسی که تصمیم می‌گیرد به زندگی خود خاتمه دهد، احتمالا چیز جذابی -حتی بهانه‌ی مناسبی- برای ادامه‌ی زندگی نیافته است. و الا آدمی، ذاتا متمایل به جاودانگی است و تا زمانی که دلیلی، هرچند کوچک، برای زندگی کردن داشته باشد، نه تنها به سمت خودکشی نخواهد رفت، بلکه از آن گریزان نیز خواهد بود.

پیش‌تر، در یاداشت

ریشه‌های پیوند»، نوشته بودم که به گمانم آن کسی که خودکشی را به عنوان تنها راه پیش رویش دیده و برگزیده است، احتمالا تمام ریشه‌های تعلقش به این جهان را از دست داده و ناچار مانند درختی که بی‌ریشه خشک شود، خشکیده و از بین رفته است.

دیدگاه

امیل دورکیم» در مورد خودکشی نیز موید همین نکته است. به گمان او

به هر اندازه همبستگی اجتماعی سست گردد و ارتباط و تعلق فرد به گروه کاسته شود، او آمادگی بیشتری برای پایان دادن به حیات خود پیدا می‌کند.

امیل دورکیم؛ جامعه شناس فرانسوی

امیل دورکیم، جامعه‌شناس فرانسوی

 پس، پر واضح است که شخص خودکشی کننده، چنان در بحران‌ها و مشکلات غوطه‌ور شده، که زندگی را  چیزی بیشتر از حرکت در امتداد یک تلخی ممتد نیافته و تصمیم گرفته است با این کار، اسیر یک تلخی بی‌پایان نشود. احتمالا، او به این نتیجه رسیده که

یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است!

تلخی ممتدی که می‌تواند حاصل احساس عمیق تنهایی و انزوا، سربار بودن، بی‌حاصل بودن یا در نتیجه‌ی نرسیدن به امیال و آرزوها باشد.

با این‌حال، کسی که تصمیم به خودکشی می‌گیرد راه‌های متعدد و متنوعی پیش روی خود دارد. راه‌هایی که برخی کم‌دردتر و آسان‌ترند. به گمان من معقول است کسی که زندگی سختی را از سر گذرانده، اکنون که عزمش را برای مرگ جزم کرده است، حداقل مرگ آسانی را اختیار کند و طی فرآیند آسان‌تری به زندگی خود خاتمه دهد.

با این حال، شخصی که خودسوزی می‌کند، انگار دنبال یک مرگ آسان نیست. او به دنبال این است که با مرگش بیشتر عذاب بکشد. چرا که از میان راه‌های مختلف پایان دادن به زندگی، که اختیار برگزیدن هرکدام از آن‌ها را داشته، به سراغ سخت‌ترین و دردناک‌ترین راه رفته است.

اما چرا؟

به گمان من، چنین کسی، دوست دارد مرگش چنان فریادی اعتراض آمیز، توجه‌ها را به سوی خود جلب کند. کسی که خود را به آتش می‌کشد، صرفا به دنبال سرنگون شدن در عالم مرگ نیست، که پیش از آن، به دنبال این است که بتواند صدایش را به گوش دیگران برساند و نگاه‌ها را به سمت خود متمایل کند و این موهبت را که در دوران حیات از آن بهرمند نبود، لااقل در هنگامه‌ی مرگ به دست آورد.

اما این‌گونه فکر نمی‌کنم که تنها همین میل به شنیده شدن، موجب خودسوزی می‌شود. دلیل اصلی را باید در شکل حوادث اتفاق افتاده برای فرد و مسیر زندگی او جستجو کرد.

غرق شدن

کسی که از میان راه‌های گوناگون پایان دادن به زندگی، سوختن را انتخاب می‌کند، پیش از گرفتن این تصمیم، در مرداب اتفاقاتِ بدِ پی در پی، گرفتار شده است. اتفاقاتی که مدت‌ها، ذهن و روح و جسم او را درگیر خود کرده‌اند. از دیگر سو، جامعه را در مشکلاتی که برایش پدید آمده بیش از خود مقصر می‌داند و نیز توان خود را برای تحمل چالش‌های زندگی، به پایان رسیده ارزیابی می‌کند.

در این زمان، تنها وقوع یک جرقه‌ی کوچک - که در زندگی اجتماعی به وفور پیش می‌آید- کافی است تا شخص تصمیم بگیرد با اقدامی سراسر آکنده از اعتراض، به زندگی خود خاتمه دهد.

اینجاست که شخص دیگر به شان و منزلت خود فکر نمی‌کند و با حرکتی که به منزله‌ی شورش علیه خود و علیه‌ی جامعه‌ی خود است، تصمیم به خاتمه دادن به زندگی خود می‌گیرد. (چند نمونه:

+ و

+)

البته این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که هرچه توان کنترل فعال1» فرد، پایین‌تر باشد، توان تحمل او پایین‌تر خواهد بود و این امر، امکان بروز چنین رخدادهایی را در مورد او افزایش خواهد داد.

جمع بندی

به گمان دورکیم، خودکشی چهارنوع -یا به بیانی چهار علت- دارد: 

الف) خودکشی خودخواهانه که در نتیجه‌ی عدم تعلق فرد به گروه و عدم پشتیبابی روانی و عاطفی سازمان‌ها از فرد اتفاق می‌افتد.

ب) خودکشی دگرخواهانه (نوع دوستانه) که در آن فرد خود را فدای راحتی و آسایش دیگران می‌کند.

ج) خودکشی آنومیک که حاصل عدم دستیابی به آمال و آرزوها و پوچ یافتن زندگی است.

و د) خودکشی تقدیرگرایانه (جبری) که حاصل تن دادن به قضا و قدر در نتیجه‌ی عدم توانایی در رسیدن به اهداف یا راه‌های رسیدن به آن‌هاست.

با این وجود، در خودسوزی، گاهی اوقات هرچهار علت را می‌توان یافت: فرد پشتیبان و حامی‌ای برای خود پیدا نمی‌کند، زنده ماندنش را به ضرر خانواده و بستگانش می‌داند، آرزوی در دسترسی برایش باقی نمی‌ماند و در نتیجه زندگی را پوچ می‌بیند و در نهایت تن به تسلیم می‌دهد و مرگ را برمی‌گزیند. ولی برای انتقام گرفتن از اجتماع، تن به مرگی آشوبناک و اعتراض‌آمیز می‌دهد تا صدای شنیده نشده‌اش را به گوش دیگران برساند.

 

1. کنترل فعال توانایی جلوگیری ارادی از یک پاسخ به منظور برنامه‌ریزی و انجام دادن پاسخی انطباقی‌تر است. برای مثال جلوگیری از بروز آنی خشم و تلاش برای یافتن راه حل مناسب و کم دردسر تر.


بولت ژورنال

مقدمه اول:

نام بولت ژورنال را اولین بار از محمدرضا خراسانی‌زاده شنیدم، وقتی در استوری اینستاگرامش، تصویر دفترهای سال‌های پیشش را گذاشته و خیلی کوتاه درباره‌ی این روش توضیح داده بود. چیزی که مرا ترغیب کرد بیشتر درباره‌ی این روش بدانم، بخشی از نوشته‌ی محمدرضا بود که در آن از ناکارآمدی چک لیست‌ها (که من تا حالا از آن‌ها استفاده کرده‌ام) در برابر روش بولت ژورنال صحبت می‌کرد.

جستجوی بیشتر، مرا به تارنمای زهرا نجاری و سایت نردیشمی رساند. جایی که مفصل درباره‌ی بولت ژورنال توضیح داده شده بود. آن‌جا بود که فهمیدم او کتاب برنامه ریزی به روش بولت ژورنال» را ترجمه کرده است. کتابی از رایدر کارول»، خالق بولت ژورنال، که در آن از روش‌ها و فلسفه‌ی این ابزار صحبت می‌کند.

قیمت پشت جلد کتاب 49 هزار تومن بود که باعث شد، به دلیل نداشتن بودجه‌ی کافی، کتاب را نخرم و تنها در گودیدز به عنوان want to read علامتش بزنم تا در فرصت مناسب سراغش بروم.

 

مقدمه دوم:

مدتی قبل، وقتی درباره‌ی اپلیکیشن‌های کتاب الکترونیک کنجکاو شده بودم، از دوست عزیزی پرسیدم: به نظرت این اپ‌ها چطورند؟ چه کتابی را باید اینجوری خواند؟ و چه کتابی را نباید؟»

و او، با همان مهربانی همیشگی‌اش، گفت: بد نیستند. باید امتحانشان کنی. ولی به نظر من برای خواندن کتاب‌هایی که نه چندان بی‌اهمیت‌اند که بتوانی نادیده‌شان بگیری، و نه چندان مهم، که بخواهی برای خرید نسخه‌ی چاپی‌شان پول و برای نگهداری از آن‌ها فضای خالی کتابخانه‌ات را هزینه کنی، گزینه‌ی مناسبی هستند.»

این بود که وقتی طاقچه، در ایام نوروز، گردونه‌ی شانسش را راه انداخت و از قضا مرا برنده‌ی یک هفته اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایتش (چیزی شبیه کتابخانه‌ی عمومی) کرد، فرصت را غنیمت شمردم و کتاب رایدر کارول را برای خواندن انتخاب کردم.

 

وسط نوشت: واقعا دم بر و بچه‌های طاقچه گرم! خواندن یک کتاب (آن هم اگر خیلی مهم نباشد)، با این تنبلی که اخیرا گریبانم را گرفته است، برای من ممکن است بیش از یک ماه زمان ببرد. با این وجود، اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت و فرصت محدودی که برای مطالعه‌ داشتم، مجبورم کرد عزمم را جزم کنم تا این کتاب 312 صفحه‌ای را در یک هفته تمام کنم.

 

اصل کلام:

بولت ژورنال، یک روش برنامه‌ریزی جذاب و منحصر به فرد است که برای اجرا کردنش، تنها نیاز به یک قلم و دفتر داریم. 

رایدر کارول»، در این کتاب به معرفی و شرح روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال (بوژو) و فلسفه‌ی پنهان در پشت آن می‌پردازد. ترجمه‌ی کتاب، همان طور که گفتم، کار زهرا نجاری» و روان و قابل فهم است.

کتاب در پنج فصل تنظیم شده است و در طول این فصل‌ها شما را با کلیات بولت ژورنال، سیستم برنامه‌ریزی آن، راهکارهای افزایش بهره‌وری و هنر و خلاقیت در طراحی آن آشنا می‌کند.

قلم و دفتر

یک قلم و یک دفتر، تنها چیزهایی هستند که برای شروع کردن بولت ژورنال، به آن نیاز دارید.

 

هر بخش، با جمله‌ای انگیزشی از افراد موفق و سرشناس در ستایش منظم بودن و برنامه ریزی شروع می‌شود و بعد به شرح مطلب خاصی می‌پردازد.

برای مثال در آغاز بخش مهاجرت» در فصل دوم کتاب، از قول پیتر دراکر می‌خوانیم:

هیچ کاری بی‌فایده‌تر از انجام دادن یک کار بی‌فایده به بهترین شکل نیست.

نویسنده، در سرتاسر کتاب کوشیده است جو مثبت و انگیزشی را به خواننده القاء کند و او را مصمم به برنامه‌ریزی و به خصوص پیگیری روش بولت ژورنال نماید.

با این وجود، نمی‌توان کتاب را خالی از ضعف دانست.

بزرگ‌ترین ضعف، آن است که غالب خواننده‌ها، با دیدن عنوان کتاب، فکر می‌کنند به یک دفترچه‌ی راهنما برای بولت ژورنال رسیده‌اند. اما در عمل چنین چیزی در کار نیست. هرچند، کتاب در قسمت‌های مختلفی به بیان روش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال پرداخته است، اما حجم زیاد مطالب صرفا انگیزشی، تکراری یا غیر مرتبط، در نهایت باعث می‌شود مخاطب احساس انسجام مطلب را از دست بدهد. 

با این حال، اگر مثل من، هیچ‌گونه آشنایی قبلی با بولت ژورنال ندارید، خواندن این کتاب می‌تواند برای آشنایی اجمالی با روش برنامه‌ریزی و شیوه‌ی کارکرد بوژو بسیار مفید باشد. فکر می‌کنم با خواندن این کتاب، می‌توانید کار را شروع کنید و به چیز اضافی دیگری نیاز نخواهید داشت. با این وجود، اگر مطالب کتاب برایتان گنگ بود یا احساس کردید به چیزی نیاز دارید که در کتاب نتوانسته اید برایش پاسخی پیدا کنید می‌توانید به سایت نردیشمی (که بالاتر به آن لینک داده‌ام) مراجعه کنید یا هشتگ #bulletjornal را در شبکه‌های اجتماعی جستجو کنید.

اما اگر با بولت ژورنال آشنایی نسبی دارید، یا قبلا با آن کار کرده‌اید، گمان نمی‌کنم این کتاب بتواند چیز دیگری به شما اضافه کند.

 

 

پ.ن1: من کار کردن با بولت ژورنال را از امروز شروع می‌کنم. در خصوص نتایج این روش برنامه‌ریزی و تجربیاتی که خواهم داشت، چند ماه آینده مطلب مجزایی خواهم نوشت.

پ.ن2: اگر در شبکه‌های اجتماعی، بولت ژورنال را جستجو کنید، احتمالا با انبوه برگه‌های نقاشی شده و خلاقانه مواجه خواهید شد و این ممکن است قدری شما را بترساند؛ همان‌طور که من را ترساند. اما نگران نباشید. این‌ها همه حاشیه و اضافات است. به قول رایدر کارول: 

تنها چیزی که در بولت ژورنال اهمیت دارد محتواست، نه ظاهر.

پ.ن3: در یک فرصت مناسب، درباره‌ی کتاب‌های الکترونیکی و نرم‌افزارهای کتابخوان هم مطلب مفصلی خواهم نوشت.

 

 


کارگاه آموزش برنامه ریزی با بولت ژورنال

گمان می‌کنم که خوانندگان پر و پا قرص این وبلاگ، بدانند که من دو سالی هست از بولت ژورنال برای برنامه‌ریزی و مدیریت کارهای روزمره‌ام استفاده می‌کنم. در این مدت، گاه به گاه یادداشت‌هایی هم برای معرفی این روش برنامه‌ریزی نوشته و منتشر کرده‌ام. (

+ و

+)

بولت ژورنال، یک روش فوق‌العاده مفید و اثربخش برای هدف‌گذاری و مدیریت برنامه‌ها و پروژه‌هاست. یک روش آنالوگ و کاملاً فیزیکی در میانه‌ی عصر دیجیتال. شاید دلیل محبوبیت روزافزون این دفتر دوست داشتنی در سراسر جهان هم همین ویژگی‌اش باشد.

حالا که به انتهای سال 1400 رسیده‌ایم و روزهای پایانی اسفند نیز در حال سپری شدن هستند، فکر کردم خوب است که در قالب یک کارگاه آموزشی دو ساعته، روش ساخت بولت ژورنال و استفاده از آن را به دوستانم آموزش دهم.

اگر دوست دارید سال جدید را به سالی پردستاورد و ثمربخش تبدیل کنید، پیشنهاد می‌کنم فرصت شرکت در این کارگاه را از دست ندهید. در این دو ساعت، می‌کوشم در مورد ماهیت بولت ژورنال و تمایزش از سایر روش‌های برنامه‌ریزی توضیح دهم و شما را با ساختار و چگونگی استفاده از آن آشنا کنم.

از آن‌جا که کوشیده‌ام همیشه آب را از سرچشمه بردارم، در تدوین محتوای این کارگاه نیز از منابع دست اولی همچون وب سایت رسمی رایدر کارول (مبدع بولت ژورنال) و کتاب بولت ژورنال برای تازه‌کارها (Bullet journal for beginners) استفاده کرده‌ام و با هدف کاربردی‌تر شدن مطالب، تجربیات شخصی‌ام از دو سال استفاده‌ی مداوم از این روش را نیز به آن افزوده‌ام.

امیدوارم استفاده از این روش برنامه‌ریزی، بتواند در بهره‌وری بیشتر به شما کمک کند. منتظر دیدار شما در وبینار کارگاه آموزش برنامه‌ریزی با بولت ژورنال هستم.

برای ثبت نام، کلیک کنید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها