راستی آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟

البته بعضی هم هستند که تا پایان عمر فراموش نخواهند شد. و صد البته که آن‌ها آدم‌های خاص‌تری هستند. و ویژگی‌هایی دارند که مانع می‌شود تا در کوچه پس کوچه‌های گذر سالیان فراموش شوند.

 این روزها به همین فکر میکنم؛ فکر می‌کنم هر کدام از آدم‌های اطرافم در زندگی من چه جایگاهی دارند و از نبودن‌شان چه احساسی پیدا خواهم کرد؟ و یا برعکس؛ من در زندگی‌شان چه جایگاهی دارم و از نبودنم چه احساسی پیدا خواهند کرد؟

درد این نبودن‌ها، هرچه که باشد؛ از سفر گرفته تا قهر و از جدایی گرفته تا مرگ، بسته به شدت اهمیت این آدم‌ها و جایگاهی که اشغال کرده بودند بیشتر و شدیدتر است و گاهی آن‌قدر شدید می‌شود که انسان را به مرگ راضی می‌کند.

پیش آمده با خودم بگویم فلانی اگر فردا نباشد احتمالا آب از آب تکان نخواهد خورد و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ولی وقتی رفت تازه متوجه شوم که یه تکه از مرا هم کنده و با خودش برده است. و آن هم با چه بی‌رحمی عجیبی. بی‌رحمی‌ای که از چنان آدمی اصلا انتظار نمی‌رفت.

و آن موقع تازه متوجه شوم وجودش – که در اثر گذر زمان برایم عادی شده بود- اینقدرها هم عادی نبوده و بعد که سرم خلوت‌تر شد و فرصت فکر کردن دست داد بفهمم چقدر دوستش داشته‌ام.

هرچند از دست دادن» به خودی خود تجربه‌ی بد و دردناکی است اما یک چیز می‌تواند دردناک‌ترش هم بکند و آن، این است که از دست دهنده» به نوعی خود را در این واقعه دخیل و مقصر بداند. یعنی فکر کند اگر فلان کار را نکرده بود یا با فلان حرف باعث رنجش نشده بود الان مجبور به تحمل چنین درد طاقت‌فرسایی نبود. چیزی که شاید بشود اسمش را گذاشت: عذاب وجدان جدایی»

این همه حرف زدم که برگردم سر پله‌ی اول و باز بپرسم آدم‌های اطرافمان چقدر برای‌مان مهم‌اند؟ هر کدام چقدر از فضای قلب‌مان را اشغال کرده‌اند؟ کجای زندگی ما هستند و چه نقشی در حال و احوال و روزگار ما دارند؟

روزی اگر نباشند چقدر از نبودن‌شان و از رفتن‌شان محزون خواهیم شد؟ چقدر غصه خواهیم خورد؟ و چه مدت بعد رفتن‌شان را فراموش خواهیم کرد و با نبودن‌شان کنار خواهیم آمد؟ همان دم؟ یک ساعت بعد؟ یک روز بعد؟ یا بیش‌تر؟  چقدر؟ یک سال؟ ده سال؟ پس از یک عمر؟

پاسخ این سوال، اشتیاق ما را به زندگی نشان خواهد داد. هرچقدر تعداد آدم‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌مان دارند بیشتر باشد، هرقدر برای‌مان مهم تر و برای‌شان مهم‌تر باشیم، هرچه فضای بیشتری از قلب‌مان را اشغال کرده باشند و جایگاه مهم‌تری در زندگی ما داشته باشند، آن قدر که جای خالی نبودن‌شان را کسی پر نکند، و هرقدر نتوانیم با نبودن‌شان کنار بیاییم و پس از رفتن‌شان مدت بیشتری غصه بخوریم، اشتیاق بیشتری به زندگی داریم.

فکر می‌کنم این‌ها ریشه‌های پیوند ما هستند. ریشه‌های پیوند ما و زندگی. چیزهایی که مجاب‌مان می‌کنند به زنده ماندن و زندگی کردن.

یعنی منظورم این است که اگر یک روز دیدید یا شنیدید کسی خودکشی کرده بدانید احتمالا تنها کسی که در تمام جهان برایش مهم بوده را از دست داده و بعد مثل درختی که بی‌ریشه مانده، قدری سعی کرده نفس بکشد و نتوانسته و آخر سر هم خشکیده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها